روزهای خاکستری سالهای قبل از دوم خرداد 76 را همه به یاد داریم. ما دبیرستانی بودیم و آن روزها پوشیدن جین هم در مدرسه ممنوع بود و هم احتمال دستگیر شدن توسط بسیحیها و گشتها را به دنبال داشت. یکی از عصرهای پاییز بعد از تمام شدن کلاس بعدازظهر، با بچههای مدرسه در راه خانه و اتوبوس سوار شدن بودیم که در هوای نیمهتاریک غروب چند نفر بسیجی یک دفعه از پشت درختها بیرون آمدند و همهی ما را با هم گرفتند و سوار ماشین بیوکشان کردند.
چند تا از بچهها به حالت گریه میگفتند آقا ما که کاری نکردیم و ما داشتیم میرفتیم خونمون و این طور چیزها. ما را بردند در حیاط مسجد همان نزدیکی و دیدیم در حیاط پر از جوانانی است که مثل ما دستگیر شدهاند و رو به دیوار ایستادهاند. کسی حق حرف زدن نداشت. تقریبن همه بسیار زیاد ترسیده بودند. من هم خودم را باخته بودم و تاکنون همچین توهینی را به یاد نداشتم. حیاط که پر شد بعضیها را بردند درون توالت مسجد. آن روزها داشتن حتا یک نوار کاست جرمی بود نابخشودنی. داخل کیف همه را گشتند و ما را یکی یکی به داخل اتاقی بردند که حاجآقا نشسته بود. اسم و نام پدر و مادر و شغلشان را سوال کرد. من همه را دروغ گفتم. حتا به عقلش نرسید که سندیت حرفهای من را با نام اصلیام روی کتابهای مدرسه چک کند.
کمی ترساندنمان که دیگر در خیابانها الاف نباشید و چنین و چنان و بعد آزادمان کردند. دیر شده بود و ما میترسیدیم نکند پدر و مادرهایمان بویی ببرند و سریع به خانه برگشتیم. اما هیچ وقت خاطرهی آن استرس وحشتناک و آن توهینها را رو به دیوار ایستادنها و خوارشدنهای گروهی جوان بیگناه را فراموش نکردم. گاهی از مقابل آن مسجد که عبور میکنم احساس تنفری در من بیدار میشود که دست خودم نیست. شاید هیچ کس مثل این دوستان ملقب به حاجی و بسیجی نمیتوانست اینچنین ما را از دین بیزار کند.