Send   Print

پینوکیو هنوز هم دست از دروغ گفتن بر نمی‌دارد. فرشته‌ی مهربان را دق داد و بازهم اراجیف می‌بافد و عدد و رقم و خاطرات دروغین سرهم می‌کند. جهان سوم همین است. مطبوعات آزاد ندارد تا مچش را آنچنان بگیرند تا از درد ناله کند. رادیو و تلویزیون آزاد ندارد. آنها هم که جرات انتقاد دارند یا فرار را بر قرار ترجیح داده‌اند یا روی دیوار‌های زندان خط می‌کشند هر روز.

حرف‌های بی‌ارزش ایشان با کلمه‌های ساده‌انگارانه و سخیف بیشتر آدم را تحریک به رای دادن می‌کند تا دلایل مستدل دوستان طرفدار انتخابات.

+ در شهر بازی پینوکیو چه می گذرد؟
+ چهره های ایرانی از انتخابات می گویند

+ پارسال: 30 می 2009

Send   Print

بالاخره باید اعتراف کنم که اولین آشنایی من با مقوله‌ی سکس و اروتیزم با کتاب توضیح‌المسایل بود. راهنمایی بودم که بعد از خواندن چند صفحه از این کتاب فهمیدم عجب دنیای غریبی در کتابخانه‌ی ما موجود بوده و من اطلاع نداشته‌ام. انواع و اقسام مسایل ریز و درشتی که در این کتاب مطرح شده بود به من کمک کرد تا با دنیای سکس به صورت مکتوب و قانونی نه به منزله‌ی یک گناه آشنا شوم. آن روزها مادرم فکر می‌کرد پسرش از بس مذهبی و در بند دین است دایم کتاب توصیح‌المسایل در دست دارد و نگاهش را از آن بر‌نمی‌دارد.

پس از آن در اوایل دوره‌ی بلوغ با زندان زنان امریکا و پر و سینوهه پزشک مخصوص فرعون ( که خواندنش برایم ممنوع شده بود ) ادامه دادم. تنها چیزی که می‌فهمیدم افزایش ضربان قلبم و لذتی بود که از خواندن روابط جنسی در کتاب می‌بردم. یادم هست همان سال‌ها چند خط از کتاب زن بی‌گناه اثر بالزاک را آنقدر خوانده بودم که بهتر از درس‌های مدرسه می‌توانستم توضیح دهم. اینگونه بود که تا بعدازظهرها در خانه تنها می‌شدم مثل عنکبوت از کتابخانه‌ی خواهرم بالا می‌رفتم و سعی می‌کردم کتاب‌های خاک گرفته قدیمی را که متعلق به دوره‌ی جوانی مادرم در قبل از انقلاب بوده پیدا کنم و تا برگشتن آنها از بیرون بخوانمش. دامی برای مایک هامر یکی از بهترین‌هایش بود.

آن روزها کتاب مخوفی بود به نام جوانان چرا؟ که درباره‌ی مشکلات جنسی جوانان توضیح می‌داد و خواندنش پر از لذت و احساس خوبی بود که نمی‌دانستیم چیست. روزی که معلم پرورشی‌مان خواندن این کتاب را به ما توصیه کرد و ما هم منتظر یک بهانه برای خریدن آن بودیم از مادرم پول گرفتم و از اولین کتابفروشی با ترس و لرز خریدمش. وقتی خانه برگشتم مادرم اسم کتاب را پرسید و من که گفتم نگاه عجیبی به من کرد و همان شب کتاب را از من گرفتند و فردایش پدرم برای صحبت با معلم پرورشی‌مان به مدرسه آمد. منم خودم را به نفهمیدن زدم که گناه من چیست معلممان گفته بخوانید منم رفتم خریدم. گرچه کسی نفهمید همان چند ساعتی که تا آخر شب کتاب دست من بود من تا آخر خوانده بودمش.

+ 18 روز تا پایان دهه‌ی بیست

Send   Print

تقلب در انتخابات پذیرفته نمی‌شود.
"حتا شما دیکتاتور عزیز"

با احترام
مردم ایران

Send   Print
Send   Print

گفت: امشب به شرطی با تو می‌خوابم که به موسوی رای بدهی. بعد هر دو آنقدر خندیدیم که دلمان درد گرفت.

+ برای بانو الف
+ 26 می 2009
پ.ن. آرشیو سبز تکرار پست‌های سال گذشته است در چنین روزی.

Send   Print

دبیرستان که بودیم سال‌های 73 تا 77 لباس فرم‌های زشت و گشاد خاکستری داشتیم که در تنمان زار می‌زدند چهار سال. پوشیدن کت و شلوار فرم اجباری بود و ما با زیرکی با بهانه کردن سرمای هوا می‌توانستیم در زمستان اورکت رویش بپوشیم. موهای سرمان را باید با نمره‌ی چهار می‌زدیم و همه چیز مهیا بود تا ما اوج دوره‌ی بلوغ خود را در عکس‌های خانوادگی و مجالس رسمی شبیه کرم‌های خاکستری نمایان باشیم.

هیچ وقت بعد از آن دوره آنقدر از زشت دیده شدن در مقابل دخترهای مدرسه‌های مجاور خجالت نکشیدم. تمام دبیرستان‌های منطقه با هم تعطیل می‌شد و می‌شود به راحتی اعتراف کرد که همه‌ی ما دو زنگ آخر را به عشق دید زدن دختر‌هایی که کم‌کم اسمشان را هم فهمیده بودیم می‌گذراندیم. آن روزها وسواس عجیبی در درست کردن موهایم و کم‌رنگ کردن آکنه‌های جوانی روی گونه‌هایم داشتم. وسواسی که دیگر تکرار نشد. دوست داشتم هر روز یک لباس متفاوت بپوشم و جلوی دخترهای دبیرستان‌های اطراف هر روز متفاوت و متمایز دیده شوم.

بیشترین حقه‌ی بچه‌ها برای سرهای کچل با نمره‌ی چهار این بود که کلاه لبه‌دار با مارک‌های شیکاگو بولز و ... سرمان بگذاریم که سرهای گنده‌ی پر چاله چوله مان دیده نشود. در همان روزها هر نوع مشاهده‌ی کلاه لبه‌دار در کیف بچه‌ها به منزله‌ی بزرگترین گناه بود و کسر نمره‌ی انضباط کمترین اخطار آن. جعبه‌ی کارتونی بزرگی در دفتر دبیرستان بود که پر از کلاه‌های رنگ و وارنگ بچه‌ها بود. یادم هست بچه‌های شر آخر کلاس برای اینکه جلوی دخترها با لباس خاکستری فرم دیده نشود تمام روز رنج پوشیدن یک جین زیر شلوار پارچه‌ای را تحمل می‌کردند و زنگ آخر شلوار رویی را درمی‌آوردند و با جین از مدرسه خارج می‌شدند. آن روزها شلوار جین پوشیدن چیزی شبیه بستن دستبند سبز در سال 89 بود.

Send   Print

من هیچ وقت نفهیدم چرا پسرها را ختنه می‌کنند. اما تابستان 68 بود که نه ساله بودم و برای رفتن به چهارم دبستان آماده می‌شدم. همه دوستان پدرم می‌پرسیدند من مرد شده‌ام یا نه؟ دقیقن نمی‌دانستم قرار است کجا را ببرند؟ اما از اینکه آمپولی برای بی‌حسی به دودولم ( این اسمی بود که خیلی از سال‌ها ما از آن استفاده می‌کردیم و مسطل طلا نقطه‌ی مقابلش در دختر‌ها بود برایمان. چیزی که از بزرگتر‌ها شنیده بودیم) بزنند خیلی می‌ترسیدم.

روز موعود رسید و من به اتفاق پدرم با رنگ پریده و لرزان رفتم دکتر. از اینکه باید لباس‌هایم را در می‌آوردم خجالت کشیدم. صدای قیچی آقای دکتر هنوز در گوشم هست. خانه که رسیدیم روی تختم با میله‌ی یک گهواره و یک ملافه فضایی درست کرده بودند که ملحفه با بدنم تماس نداشته باشد. آن روزها هیچ از خودم نپرسیدم که چرا این کارهای مخالف حقوق بشری را در دوره‌ی نوزادی روی پسرهای بخت برگشته انجام نمی‌دهند.

یادم نمی‌رود که چقدر روزهای بعد از آن برایمان مهمان آمد و برایم کادو آوردند و چقدر خانه‌مان به خاطر شومبول بنده پر از شادی و شعف شده بود. بعد از خواب بعدازظهر و کمی هذیان در خواب که نوار کاست حرف‌های ضبط شده‌ام را هنوز دارم بیدار شدم و اولین بار رقص زیبای مادربزرگم را دیدم در اتاقم که خیلی خوشحال بود. برای من رقصید. رقصی که فکر نکنم روزی فراموشش کنم.

Send   Print

امروز دوم خرداد بود و من خواستم اعتراف کنم بعد از تقریبن گذشت یک سال از عمر جنبش سبز و تمام پستی‌ها و بلندی‌های راه سبز امید، به این قابلیت بزرگ دست یافته‌ام که می‌توانم سخنان موسوی یا کروبی يا خاتمی را در حین خواندن اخبار با صدای خودشان حتا طرز حرکت دستانشان و حالت صورتشان تجسم کنم. این کشف مهم امروز صورت گرفت وقتی در حین خواندن حرف‌های امروز موسوی ناگهان احساس کردم کسی با صدای او در گوشم دارد سخنرانی می‌کند.

Send   Print

بابا عادت داشت ظهرهای جمعه در حیاط معمولن وسایل خراب خانه را تعمیر کند. او برای من کسی بود که همه چیز را می‌دانست و قوی‌ترین مرد دنیا هم بود. من هم معمولن با تکه چوب‌های کوچک باقی‌مانده از اره‌هایش بازی می‌کردم. می‌پلکیدم اطرافش و گاهی با سوهان چوبش برای خودم قشنگ‌ترین اسباب‌بازی دنیا را درست می‌کردم، گرچه می‌دانستم زیاد نمی‌شود روی سوهان‌های بی‌هدفم حساب کرد. گاهی با فرياد بلندی به دنیای حقیقی برمی‌گشتم و می‌فهمیدم ابزاری را که لازم دارد من برداشته‌ام و جایی گذاشته‌ام که الان یادم نیست. غر‌هایش برایم بدترین تنبیه بود و گاهی باید حیاط نازنین را ترک می‌کردم و به خانه پیش مامان برمی‌گشتم. این بدترین حالت بود چون مجبور بودم با دنیای خیالی اسباب‌بازی‌هایم و دور‌های بی‌هدف اطراف باغچه‌ی وسط حیاط با دوچرخه‌ی کوچکم خداحافظی کنم.

همیشه نزدیک ساعت یک و نیم مامان صدایمان می‌کرد و با تهدید همیشگی برای سرد شدن غذای مخصوص ظهر جمعه‌اش با غرولند بابا که کارش نصفه مانده بود بالا می‌رفتیم. همیشه فکر می‌کردم اگر مامان ساعت چهار هم صدایمان بزند باز بابا کارش نصفه می‌ماند چون هیچ وقت اختراعات چوبی‌اش و تعمیر وسایل خراب خانه تمام شدنی نبود. نهار را با صدای مردی که بعدن فهمیدم محمد‌ رضا سرشار است و گاهی با پریدن‌های کودکی مقابل پرده‌‌ای قرمز و برنامه کودک آغاز می‌کردیم. و این رسم همه‌ی آن سال‌ها شد که مامان و بابا برای خواب ظهر جمعه ما را روی مبل‌های قرمز تنها می‌گذاشتند و ما غرق دنیای خیالی بولک و لولک و مهاجران می‌شدیم.

Send   Print

در آخرین ماه دهه‌ی بیست زندگی‌ام هستم. کمتر از یک ماه دیگر سی سال کامل خواهم داشت و حسرت بیست نه سال و یازده ماه هم بر دلم خواهد ماند چه برسد به همه‌ی آن سال‌های نوجوانی و جوانی و دهه‌ی شیرین بیست. قرارم با خودم اینست که یک ماه باقی‌ مانده را بیشتر از خاطرات همه‌ی این سی سال بنویسم.

چند روز گذشته در سفر به شهرهای دور کویر، به شهری رسیدم که چهار سال کودکی‌ام را آنجا گذراندم. شهر کوچک به نظرم غیرقابل تحمل بود. خانه‌مان سر جایش بود با همان شکل و شمایل قدیم. عکس گرفتم ازش و مقابلش که ایستادم حس خاصی داشتم که کلمه‌ها توان بیانش را ندارند. انگار که در برابر تمام کودکی‌ات قد کشیده‌ای و از روبه‌رو به تمام آن سال‌ها نگاه می‌کنی. هم خوشحالی و هم ناراحت. یک حالت دوگانه‌ی غریب داری. مثل وقت‌هایی که هم آفتاب است و هم باران می‌بارد. مشکل من این روزها اینست که ماه اردی‌بهشت نازنینم هم دارد تمام می‌شود. چرا همه‌ی آن چیزهایی که دوستشان داریم زود تمام می‌شوند. مثل قورمه‌سبزی. و ما در حالیکه در لوکوموتیو زمان نشسته‌ایم و به منظره‌های اطراف عاشق می‌شویم و می‌خواهیم این لعنتی را نگه داریم مجبور به حرکتیم. به سمتی که در مه پوشیده شده و هیچ‌کداممان توان حدس مسیر را حتا نداریم.

Send   Print
حالا یازده ماه می‌گذرد. از روزهای آتش و فریاد و دهان‌های خشک به فریاد‌های پشت بام یازده ماه می‌گذرد. و همه‌ی آن بغض‌ها و گریه‌ها و خون‌ها پشت غبار روز‌ها و هفته‌ها و ماه‌ها کمرنگ‌ شدند. اما آنچه که در برابر ما چون شعاعی از آفتاب می‌درخشد رنگ سرخ خون هم‌وطنانی است که بی‌گناه چون ما در کوچه‌های گمنام شهر برای همیشه صدایشان ساکت شد و هم برای همیشه فریادشان در دالان‌های تاریخ دیوار به دیوار پیچید.

هرچقدر حجم اخبار سیاه و تاریک زیاد باشد و هرچقدر سلول‌های ساکت، بیشتر پرنده‌های آزاد افکار انسان‌های شریف را به زنجیر کشد، عمر این طوفان سیاه کوتاهتر خواهد بود. این را تاریخ می‌گوید، فرعون و پینوشه با هم تفاوتی ندارند، سیلی تاریخ بر صورت هر دو فرود خواهد آمد. هرجا دیدید عده‌ای خود را جایگزین خدا می‌بینند، و جز حکومت خود، دیگران را در جایگاه متهم می‌نشانند و اعدام می‌کنند و می‌کشند و به بند می‌کشند و حبس می‌دهند بدانید عمر طوفانشان به سر آمده است. روزی دیر یا زود رنگین کمانی در افق را با فریاد‌های شادی جشن خواهیم گرفت.

اگر آن شب‌های ملتهب تابستان را، فریاد‌های الله و اکبر بر بام را، خون‌ها و هر روز شهیدی بر پیشانی شهر را، زندان‌ها را، اعتراف‌های ساختگی‌ را، آن شنبه‌‌ی سیاه بیست و سه خرداد را، همه‌ی درد باتوم‌ها را، چماق‌های چوبی و کهریزک و درد و شکنجه و ناله‌ی مادران در جستجوی فرزند گم‌شده در شهر و همه‌ی غم و فریاد بر خاک کشته‌شدگان را فراموش نکرده‌اید، وقت دارید تا روزی که سبزمان پیروز شود روی دیوارهای شهر، روی اسکناس‌های ساکت را با فریاد خود رنگ کنید. اگر هنوز سبز هستید و هنوز امید در دل دارید و هیچ صدای رعدی شما را از شب تاریک نمی‌ترساند چراغی برای دیگران بیافروزید و امید در دلشان روشن کنید. این بهترین پاسخ من و شما به تمام آن درد‌های دیروز و امروز این سرزمین خواهد بود. یادتان باشد تا روز پیروزی سبزها وقت هست. از پای ننشینید که خستگی ما و ناامیدی ما لبخند بر لب کودتاچی خواهد آورد.

+ با گرامافون سبز سرزمین رویایی گوش کنید: Yasmin Levy. La Juderia. Me Voy
با تشکر از: Rhapsody Avenue

پ.ن. عکس: یکی از اسکناس‌های نوشته شده‌ی خودم

+ همچنین: صندوق‌خانه سرزمین رویایی در گوگل ریدر
آدرس فید سرزمین رویایی

Send   Print
I can't believe we're still protesting this shit.

Send   Print

یک روز لوبیای سحرآمیزم را بر‌می‌دارم و از کوچه‌شان رد می‌شوم. کودتاچی از من لوبیا می‌خواهد و به او می‌‌فروشم‌اش. در حیاط‌شان می‌کارد و لوبیای سحرآمیز ما سبز می‌شود و تا ابرها بالا می‌رود. روزی که کودتاچی از درخت عظیم‌الجثه حیاطشان بالا رفت و به ابرها رسید، ما سبزهای بی‌شمار با یک تبر بزرگ ساقه‌ی لوبیای سحرآمیز را قطع می‌کنیم و او را با دیو قصه‌ها تنها می‌گذاریم. پس از آن، هفت روز و هفت شب آنقدر در سرزمین سبزمان شادی می‌کنیم که دیگر کسی رنگ تلخ اندوه و ماتم را در چهره‌ ایرانیان نخواهد دید.

+ فکر نکنید در تلخ‌ترین روزهای زندگی‌تان نمی‌توانید رویا بسازید و با داستان‌های خیالی خودتان آرام و تنها به خواب روید. امید در دل‌های من و شما چون شعله‌ی آتشی در شبی تاریک، دیوهای سیاه پلید را می‌ترساند.

Send   Print

از بعدازظهر سایت‌های خبری را چک می‌کردم تا چیزی بگوید. می‌دانستم حرف می‌زند. حتا خواستم در سرزمین رویایی بنویسم که مطمئن باشید برای این چوبه‌های دار که بر خون بی‌گناهان استوار است سخن می‌گوید. و گفت. چقدر همه خوشحال شدیم، وقتی او انسانیت را رعایت می‌کند.

+ آیا این است آن عدل علوی که به دنبالش بودیم؟

Send   Print

اعدام کنید جوانان ما را، و لکن جنبش ما سبزتر می‌شود.

Send   Print

در روزهای گذشته آنقدر به من انرژی منفی رسیده که دیگر توانی و رمقی برایم نگذاشته است. رفتارهایی از کسانی می‌بینی که شاید به دو چشم خودت هم دیگر اعتماد نکنی. یکی از همکاران که در حال جدا شدن از همسرش هست طبق همان احساس لطیف زنانه این موضوع را با همکاران مرد در میان گذاشت و کاش زودتر وقت شده بود به او بگویم این کار را نکند. دیگر دستان ضعیف من هم توان مقابله با این حجم حمله‌ی همکاران دلسوز مرد را برای تصاحب طعمه ندارد. افسوس می‌خورم که چرا در چنین کشوری زندگی می‌کنم. غم عمیقی مثل دلشوره در دلم دارم که نمی‌دانم باید به چه کسی بگویم. این همکار زن هم باورش نمی‌شود این مردان باشخصیت و صاحب کمالات چنین رفتاری را با او بکنند و هر روز پیشنهادی جدید دریافت می‌کند. امروز اشک‌هایش مقابل من ریخت. نمی‌توانست فریاد بزند گرنه می‌زد. من هم بغض کردم. کاری از دستم بر‌نمی‌آمد. سعی کردم آرامش کنم. سعی کردم یاد بدهم چگونه مقاومت کند و بفهمانم من کمکش خواهم کرد تا بجنگد. چهار اثر از فلورانس اسکاول شین را برایش گرفتم تا بخواند. احساس کسی را دارم که از پنجره، تجاوزی را در اتاق روبه‌رو می‌بیند و نمی‌تواند فریاد بزند. چون شاید هم خودش کشته شود و هم متجاوز زن بخت‌برگشته را بکشد.

من با دلی شکسته و شرمسار، از تمام دختران و زنان سرزمینم که از جانب مردان باکمالات و صاحب زن و زندگی و بچه‌، مردان اهل هنر و کتاب و فضل، مردان تحصیل‌کرده و دارای ادعا، مردان بدون ریش و سبیل کراواتی و منتقد به وضع موجود و فرهنگ رایج کشور، مردانی که خودشان را سبز می‌دانند و از کودتاچی بیشتر دروغ می‌گویند، مردانی که رییس‌اند و دلشان می‌خواهد با همه‌ی همکاران زن شرکتشان بخوابند، مردانی که شهوتشان مثل یک مار دور وجدانشان را گرفته و خفه‌اش کرده؛ من به عنوان یک پسر بیست و نه ساله و یازده ماهه متولد همین سرزمین و بزرگ شده همین فرهنگ، من به عنوان ناظر این ظلم‌ها و این قتل‌های روحی و آزار‌های نامریی جنسی، من با بغض، من با دلی پر درد و ناتوان، از تمام دختران و زنان آسیب‌دیده و زجرکشیده کشورم با همین چشمان اشک‌آلود معذرت می‌خواهم و امیدوارم روزی در کشوری زندگی کنیم که نگاه کثیف و هرزه‌ی مردی روی چشمان خیس زن بیوه‌ای نماسد. امیدی که می‌دانم کمی دور و کمرنگ است.

Send   Print

دستان عرق کرده‌‌ام را مشت کردم و کوبیدم روی میز. صدایم می‌لرزید و با لحن تند و بلندی طوری که همه‌ی کلاغ‌های سیاه باغچه ترسیدند و شاخه‌ها را با باد بهاری تنها گذاشتند فریاد زدم:
- من از دو چیز تو زندگیم بدم می‌یاد. اولیش: احمدی نژاد و دومیش: دروغ. می‌فهمی یا نه؟

Send   Print
آرزویی آیا در چشم‌هایش هست؟ فردایی؟ چه داستانی را هر شب خواب می‌بیند؟ رنگ رویاهایش سفید است آیا؟ بشکند دستی که دنیای بهتر و آزادتر و آبادتر و عادلانه‌تر را برای نسل بعد چون شبنمی در کویر دست نیافتنی می‌کند.

+ سایز بزرگتر را اینجا ببینید.

Send   Print

وقت‌هایی که احساس تنهایی می‌کنم و غمگینم، یا شاید وقت‌هایی که دلم می‌گیرد یک پنجره‌ی باز همیشگی دارم که برای چند ثانیه خندیدن به او پناه می‌آورم. چارلی را که می‌بینم غصه یادم می‌رود و در اثر تکرار این فیلم یک دقیقه‌ای چیزی از شادی من کم نمی‌شود. اگر در یک کشور دیکتاتوری زندگی می‌کنید که صبح تا شب اخبار سیاه سرتان آوار می‌شود، حتمن به دلخوشی‌های کوچک نیاز دارید. اینها دوستان جدید من هستند. و حالا این شما و چارلی بامزه و خنده‌ی روی لبانتان.

+ Charlie bit my finger

Send   Print

امشب به همان رستوران رفتم. همان جای همیشگی نشستم. کنار پنجره. اولین بار بود که بدون تو و معلق روی صندلی نشسته بودم. احساس مترسکی را داشتم که عاشق کلاغ‌های سیاه شده است. همان غذای خوشمزه‌ی هميشگی‌مان را سفارش دادم. لذیذ بود. مثل طعم بوسه‌های تو. آدم‌های پشت پنجره در این هوای اردی‌بهشتی عاشق‌تر به نظر می‌رسیدند و من فکر می‌کردم به رابطه‌ها. که چه سخت آغاز می‌شوند و عمیق می‌شوند و مثل پیچک زندگی‌ات را می‌گیرند و بعد یک روز صبح چه راحت همه چیز تمام می‌شود. چه سخت کسی در دلت می‌نشیند و چه آسان چون قاصدکی در طوفان پر می‌کشد.

Send   Print

همیشه فکر می‌کردم چطور دو دوست از عشق‌بازی‌های ملایم و ساکت شب‌های تنهایی زیر نور کمرنگ چراغ، به جایی می‌رسند که داد می‌زنند و رو به هم پرخاش می‌کنند و دیگر بغض و گریه و اشک و آه فایده ندارد و دلی را از هیچ طرف نمی‌لرزاند. دیگر در چشمی نمی‌شود داستانی خواند، نغمه‌های عاشقانه جایشان را به سیاه‌ترین کلمات می‌‌دهند و آن روزهای خوش و آفتابی با سردترین زمستان رابطه جایگزین می‌شود.

حالا که تو رفتی و نیستی، حالا که راحت و آسان و بی‌هیچ فکری می‌گویی نمی‌خواهم صدایت را بشنوم و حتا دلت تنگ نمی‌شود برای همه‌ی تلفن‌های آخر شب و همه‌ی رازهایی که برای هم می‌گفتیم، حالا که ندیدن من و نبودن من در اتفاقات روزمره‌ات هیچ اهمیتی ندارد، خوب درک می‌کنم رابطه‌ها چگونه از اوج عاشقانه و زیبایشان به قعر پست دره می‌غلتند. راهی نیست از آن اوج تا این پست. از آن صبح‌ها که با صدای تلفن تو بیدار می‌شدم تا این روزها که نشنیدن صدایت دارد تبدیل به یک عادت مضحک می‌شود. از آن روزها که آنقدر نامت را تکرار می‌کردم که دیگران را اشتباهی به نام تو صدا می‌زدم و خنده‌ی بلند آنها را به جان می‌خریدم، تا این روزهای اردی‌بهشتی که آنقدر نیستی و آنقدر زندگی‌ات با دیگران پر است که هیچ دلت برای دستانم و حرف‌هایم تنگ نمی‌شود چه برسد برای بغض‌ها و همه‌ی آرزوهایی که برای دوستی ساده‌مان داشتم.

این روزها آنقدر نیستی و آنقدر معمولی و عادی نیستی که احساس یک رمان دویست صفحه‌ای را دارم که سریع و سرسری نگاهی بهش انداخته‌ای و گوشه‌ی کتابخانه گذاشته‌ای برای روز مبادا. روزی که فارغ از خواندن مجله‌های زرد و اخبار تکراری روزنامه‌ها شدی. فقط باید بدانی رمان‌های خسته‌ی دویست صفحه‌ای اگر مدتی را گوشه‌ی کتابخانه‌ات خاک خوردند دلشان می‌شکند و شیرازه‌شان از هم می‌پاشد. دیگر امکان ندارد بتوانی صفحات خسته‌ و تنها را دوباره سر هم کنی. دیگر داستان تمام می‌شود حتا اگر نخوانده باشی‌اش.

+ هیچ کس برایم دست نزد و پرده ها فرو افتاد