May 25, 2010
داستان زندگی پسری که رویایی بود. سوم

دبیرستان که بودیم سال‌های 73 تا 77 لباس فرم‌های زشت و گشاد خاکستری داشتیم که در تنمان زار می‌زدند چهار سال. پوشیدن کت و شلوار فرم اجباری بود و ما با زیرکی با بهانه کردن سرمای هوا می‌توانستیم در زمستان اورکت رویش بپوشیم. موهای سرمان را باید با نمره‌ی چهار می‌زدیم و همه چیز مهیا بود تا ما اوج دوره‌ی بلوغ خود را در عکس‌های خانوادگی و مجالس رسمی شبیه کرم‌های خاکستری نمایان باشیم.

هیچ وقت بعد از آن دوره آنقدر از زشت دیده شدن در مقابل دخترهای مدرسه‌های مجاور خجالت نکشیدم. تمام دبیرستان‌های منطقه با هم تعطیل می‌شد و می‌شود به راحتی اعتراف کرد که همه‌ی ما دو زنگ آخر را به عشق دید زدن دختر‌هایی که کم‌کم اسمشان را هم فهمیده بودیم می‌گذراندیم. آن روزها وسواس عجیبی در درست کردن موهایم و کم‌رنگ کردن آکنه‌های جوانی روی گونه‌هایم داشتم. وسواسی که دیگر تکرار نشد. دوست داشتم هر روز یک لباس متفاوت بپوشم و جلوی دخترهای دبیرستان‌های اطراف هر روز متفاوت و متمایز دیده شوم.

بیشترین حقه‌ی بچه‌ها برای سرهای کچل با نمره‌ی چهار این بود که کلاه لبه‌دار با مارک‌های شیکاگو بولز و ... سرمان بگذاریم که سرهای گنده‌ی پر چاله چوله مان دیده نشود. در همان روزها هر نوع مشاهده‌ی کلاه لبه‌دار در کیف بچه‌ها به منزله‌ی بزرگترین گناه بود و کسر نمره‌ی انضباط کمترین اخطار آن. جعبه‌ی کارتونی بزرگی در دفتر دبیرستان بود که پر از کلاه‌های رنگ و وارنگ بچه‌ها بود. یادم هست بچه‌های شر آخر کلاس برای اینکه جلوی دخترها با لباس خاکستری فرم دیده نشود تمام روز رنج پوشیدن یک جین زیر شلوار پارچه‌ای را تحمل می‌کردند و زنگ آخر شلوار رویی را درمی‌آوردند و با جین از مدرسه خارج می‌شدند. آن روزها شلوار جین پوشیدن چیزی شبیه بستن دستبند سبز در سال 89 بود.


http://www.dreamlandblog.com/2010/05/25/p/02,57,03/