May 22, 2010
داستان زندگی پسری که رویایی بود. اول

بابا عادت داشت ظهرهای جمعه در حیاط معمولن وسایل خراب خانه را تعمیر کند. او برای من کسی بود که همه چیز را می‌دانست و قوی‌ترین مرد دنیا هم بود. من هم معمولن با تکه چوب‌های کوچک باقی‌مانده از اره‌هایش بازی می‌کردم. می‌پلکیدم اطرافش و گاهی با سوهان چوبش برای خودم قشنگ‌ترین اسباب‌بازی دنیا را درست می‌کردم، گرچه می‌دانستم زیاد نمی‌شود روی سوهان‌های بی‌هدفم حساب کرد. گاهی با فرياد بلندی به دنیای حقیقی برمی‌گشتم و می‌فهمیدم ابزاری را که لازم دارد من برداشته‌ام و جایی گذاشته‌ام که الان یادم نیست. غر‌هایش برایم بدترین تنبیه بود و گاهی باید حیاط نازنین را ترک می‌کردم و به خانه پیش مامان برمی‌گشتم. این بدترین حالت بود چون مجبور بودم با دنیای خیالی اسباب‌بازی‌هایم و دور‌های بی‌هدف اطراف باغچه‌ی وسط حیاط با دوچرخه‌ی کوچکم خداحافظی کنم.

همیشه نزدیک ساعت یک و نیم مامان صدایمان می‌کرد و با تهدید همیشگی برای سرد شدن غذای مخصوص ظهر جمعه‌اش با غرولند بابا که کارش نصفه مانده بود بالا می‌رفتیم. همیشه فکر می‌کردم اگر مامان ساعت چهار هم صدایمان بزند باز بابا کارش نصفه می‌ماند چون هیچ وقت اختراعات چوبی‌اش و تعمیر وسایل خراب خانه تمام شدنی نبود. نهار را با صدای مردی که بعدن فهمیدم محمد‌ رضا سرشار است و گاهی با پریدن‌های کودکی مقابل پرده‌‌ای قرمز و برنامه کودک آغاز می‌کردیم. و این رسم همه‌ی آن سال‌ها شد که مامان و بابا برای خواب ظهر جمعه ما را روی مبل‌های قرمز تنها می‌گذاشتند و ما غرق دنیای خیالی بولک و لولک و مهاجران می‌شدیم.


http://www.dreamlandblog.com/2010/05/22/p/02,45,31/