Send   Print

دهکده‌ی داستان ما کنار دو کوه بلند نزدیک یک دره‌ی عمیق قرار داشت. سالها کدخدای ظالمی بر مردم دهکده زور می‌گفت و ژاندارم‌های بسیاری بر هر کوی گمارده بود تا هر چه ملت داشتند یا نداشتند را مهر مالکیت کدخدا بزنند. همه چیز از آویزها، تنگ‌های گلاب‌پاش، وسمه‌جوش‌ها گرفته تا پوزه‌بند یابو‌ها ، تبرزین و کشکول و حلقه‌ی یاسین حتا. ژاندارم‌ها از کرنای حمامی و شیپور تعزیه هم نمی‌گذشتند. کدخدا کشاورزان را مجبور می‌کرد که وقت برداشت محصول سهم او را بدهند، همچنین آسیابان از هر کیسه‌ی گندم دو من را باید برای کدخدا کنار می‌گذاشت.

جز این خبر‌های بد، مردم شاد بودند و شب‌ها بساط ساز و آواز در میدان دهکده برپا بود. اهالی دهکده از بزرگ و کوچک جمع می‌شدند و آنقدر می رقصیدند که شب مست و سرخوش و خسته به بستر می‌رفتند. هر شغلی حرمتی داشت. مردم سعی می‌کردند ظلم کدخدا را زیر شادی دل‌هایشان پنهان کنند. گاهی اوقات حتا ژاندارم‌های اخمو هم به آنها می‌پیوستند و همه بدور از هر شغل و مقامی تا پاسی از شب در میدان ده به صرف انواع خوراکی‌ها و اشربه‌ها و پایکوبی مشغول می‌شدند. مردم ده حتا می‌دانستند که ژاندارم‌های بخت برگشته مامورند و معزور، برای همین کینه‌ای از آنها در دل نگاه نمی‌داشتند. آنها کدخدا را که فراموش می‌کردند دل‌هایشان شاد می‌شد. زندگی برای مردم ده چون رادیوگرام مبلی مش‌قربان بود که صدایش خرخر داشت اما ترانه‌های شاد پخش می‌کرد.

پس از گذشت چند سال، مردم ده قیام کردند تا حساب کدخدای ظالم را کف دستش بگذارند. او که زودتر از این تصمیم آگاه شده بود، روز موعود قبل از سحر ده را ترک کرد و برای همیشه در پشت کوه‌ها ناپدید شد. مردم ده ملای مسجد را که همیشه وعظ‌های دینی و خطبه‌های طولانی بالای منبر برایشان نقل می‌کرد و از دهکده‌ی آرمانی برایشان صحبت می‌کرد، به عنوان کدخدای جدید انتخاب کردند. ملای مسجد بعد از تمام شدن مراسم باشکوه کدخدا شدن بالای منبر رفت و اعلام کرد نماینده‌ی خدا در دهکده‌ است. و مردم که چهره‌ی کدخدای ظالم قبلی را دیگر نمی‌دیدند خوشحال بودند و برای ملا سوت و کف زدند. گوسفند قربانی کردند و هلهله‌ی آنها به گوش مردم دهات بالا و پایین هم ‌رسید. عده‌ای هم صلوات فرستادند.

آنها که صلوات فرستادند ژاندارم‌های جدید ده شدند. اولین جعبه‌ای که وسط میدان ده پرتاب شد، رادیوگرام مبلی مش قربان بود. رقص و ساز و آواز حرام اعلام شد و بساط آخر شب‌های میدان اصلی دهکده برچیده شد. آنها که زمانی برای کدخدای قبلی هورا کشیده بودند و برایش سوغات و هدیه از شهر آورده بودند به زندگی در سیاهچاله‌ای که چند روز قبل خود زندانیان قبلی را از آن رهانیده بودند محکوم شدند. مش ابراهیم که زمانی دلاک تنها گرمابه‌ی ده بود ریس نظمیه شد. خویشاوندان ملا زمین‌های بایر خود را ترک کردند و به زور مراتع سرسبز کسانی که به زندان محکوم شده بودند را صاحب شدند. عده‌ی زیادی عطای ملا را به لقایش بخشیدند و شبانه وسایل اندک زندگی خود را بار الاغ‌هایشان کردند و از راه کوه و کمر به آبادی‌های اطراف گریختند. آنهایی هم که ماندند دو دسته شدند و دیگر چون قدیم صلح و صفا در ده برقرار نبود. حتا بعضی جواب سلام یکدیگر را نمی‌دادند.

حاج عباس که پسر ناتنی عمه‌ی ملا بود از پای بساط و وافورش بلند شد و به ریاست سیاه چاله‌ها و زندان دهکده منصوب شد. سر هر کوی و برزن دو ژاندارم با چماقی در دست گماردند تا مبادا کسی چون گذشته فکر قیام به سرش بیافتد. مش ابراهیم که در بازار پارچه‌فروشی داشت ریس دفتر و دستک ملا شد. پسر حاج شیخ حسین که معلم تنها کلاس درس مدرسه بود از کار برکنار شد و ملا یکی از شاگردانش را معلم مدرسه کرد. پیچیدن صدای خنده‌ای یا نوای آهسته‌ی سازی در کوچه‌های کاهگلی ده آرزوی دست‌نیافتنی مردم ده شد. کسی نمی‌خندید و شادی حباب نازک شکننده‌‌ای بود که چندی پیش ترکیده بود. زندگی برای مردم ده مثل راه رفتن گاو مش حسن شد در مزرعه، که آهسته و آرام و یکنواخت می‌گذشت اما سنگینی گاو آهن بر دوش آنها آن را غیرقابل تحمل و زجرآور می‌کرد.

Send   Print

پسرک نامه‌اش را با عشق تمام کرد. چندین ساعت روی نوشتن آخرین نامه‌ی عاشقانه‌اش وقت گذاشته بود و با بعضی از جمله‌های به ظاهر معمولی آن اشک ریخته بود. این نامه‌ی قلب کوچکش بود برای دختری که چندین سال عشق او را چون دانه‌های پنهان سیب درون میوه‌ی رسیده‌ی خوش‌بو پنهان کرده بود. فردا صبح دخترک بعد از چک کردن ای‌میل‌‌اش نامه‌ی پسر را که در پوشه‌ی بالک افتاده بود با بقیه‌ی خزعبلات این پوشه پاک کرد.

+ Bulk folder

Send   Print
Send   Print
30 سال بعد کاشی‌های کاخ نیاوران رو‌به‌روی کوشک احمدشاهی هنوز به دیوار تکیه داده‌اند. و هنوز تاریخ را می‌نگرند که چه رند و جسور می‌گذرد از مقابلشان و آدم‌هایی که جلدتر از تاریخ رنگ عوض می‌کنند و می‌آیند و می‌گویند و زنده باد مرده باد فریاد می‌زنند و آخر در سینه‌ی خاک می‌نشینند آرام.

و هیچ کدام از گل‌های رنگارنگ این کاشی‌ها، که حقیقت تاریخ را در سینه نگاه داشته‌اند هنوز زبان باز نکرده‌اند. و کس معلومش نیست که اگر پای صحبت این کاشی‌ها بنشیند از شنیدن حقیقت تاریخ به چه حال خواهد شد. به دقت اگر بنگریم به پیچ و تاب نقش‌هایشان، می‌بینیم رازی در سینه دارند که قابل گفتن نیست. رازی که هیچ طرف ماجرا را راضی نخواهد کرد. تاریخ همیشه تلخ است، چون حقیقت. و انسان‌ها هیچ‌گاه دوست نداشته‌اند که حقیقت را بشنوند. آنها از حقیقت فرار کرده‌اند و گوش‌های ناشنوایی‌‌شان تنها صدای فریاد‌های خودشان را شنیده است. برای یافتن حقیقت باید از دور و بی‌قضاوت در صفحات کتاب‌های تاریخی غرق شد.

+ سایز بزرگتر عکس را اینجا ببینید.
+ برای مسعود بهنود که برای من همیشه یک معلم بوده و هست.

Send   Print

اینجانب یک پسر 28 سال و 8 ماهه با قد یک متر و هشتاد و سه سانتی‌متر هستم. من یک نویسنده‌ی کوچک در یک دنیای بزرگ و زیبا هستم. من ابرهای کپه‌ای را دوست دارم. من کلبه‌های متروک وسط جنگل را دوست دارم، من عاشق سفر کردنم، من عاشق عکاسی‌ام، من عاشق پیانوی سیاه خوش صدایم هستم. من عاشق دوستان دور دور و نزدیک‌ام هستم. من عاشق کلمه‌هایی هستم که از ذهنم روی کاغذ می‌دوند. من عاشق سک.س هستم، من عاشق آدم‌های بیگانه و ناشناس هستم. من عاشق کمک کردن و بخشیدن به دیگران هستم. من یک لیست بلند و بالای آرزوهای دست‌یافتنی و نیافتنی دارم. اینها تنها دلیل‌های کوچک بودن من هستند. به همین راحتی.

+ به دیسکوی سرزمین رویایی بیایید. با همه‌ی شما خواهم رقصید.
Ruleta Rusa.Enrique Iglesias

Send   Print
Not only are you a cheat, you're a gutless cheat as well.

+ The Sting

Send   Print

هبوط شریعتی تمام شد. به سختی. به سفارش یکی از دوستانم خواندمش. با اینکه می‌دانستم از سال‌های دوره‌ی راهنمایی و دبیرستان که فاطمه فاطمه است و آری اینچنین بود برادر می‌خواندم خیلی چیزها در فکرم تغییر کرده است. سعی کردم نام نویسنده را فراموش کنم و بدون قضاوت بخوانم. متاسفانه ویرایش آن متعلق به همان سال‌های قبل از انقلاب است، طرح جلد هم. شاید کسی دوست ندارد طرحی برایش دراندازد.

شریعتی دامنه لغات خوبی دارد. قوی و محکم جملاتش را می‌بندد و به آنچه می‌گوید از ته دل ایمان دارد؛ اما اینکه در پایان هر مبحث به صحرای کربلایش و علی و چاههای آب مدینه می‌رسد آزاردهنده است. او پس از هر بحث و آسمان به ریسمان بافتن به مظلومیت شیعه و علی و فاطمه می‌رسد. کاش او یک جامعه‌شناس بی‌طرف باقی می‌ماند. اما حداقل مزیت او اینست که اگر بخواهد از اسلام دفاع کند، به خوبی بلد است و اطلاعات کافی دارد. اما اگر این روزها زنده بود نمی‌دانم باز هم همان عقاید سال 48 را داشت یا نه؟ یا مثل سروش شاید حرف‌هایش پس از 40 سال متفاوت می‌نمود. چند نمونه از جملاتی که من با آنها مشکل اساسی داشتم را برایتان انتخاب کردم:

+ صفحه‌ی 17: مثلن یارو می‌بینی مرد است، کت و شلوار و ریش و سبیل و اهن و تلوپ و صدای دورگه و کلاه شاپو و اسم مذکر و حتا زن و بچه و با این قراین مثبته و دلایل مویده‌ی ذکوریت و رجولیت‌اش، بعضی احساسات زنانه دارد! مقصودم بعضی انحرافات جنسی نیست، نه، آنها که کار فکاهی نیست، آن را خود این ابنا قابیل ابتکار کرده‌اند، صحبت از شوخی فرشتگان است که گاه آدم را عوضی می‌سازند و گاه آدم خنده‌دار که مثلن مرد است، قروغمزه می‌کند، ناز می‌کند، زیر ابرو برمی‌دارد، از عیالش در منزل کتک می‌خورد و از فرط نجابت هیچ عکس‌العملی نشان نمی‌دهد، فقط می‌رود گوشه‌ای یواش یواش به طوری که شوهر مونثش متوجه نشود و باز کتکش نزند گریه می‌کند.

+ صفحه‌ی 25: بهشت این مومنین چهارپایه را ببین! تهوع آور است! دنیایی است دنیای بی‌عاری، عیاشی، و مصرف. انبار طعام جماع و دیگر هیچ.
جویبارهای بهشتی‌شان چیست؟ شیر و عسل! همدم همدلشان کیست؟ حور و غلمان! زن‌های عظیم‌الکپل دمبه‌دار خوش کله‌پاچه. فاصله‌ی میان دو پله نشیمنگاه‌شان به اندازه‌ی فاصله‌ی میان مشرق و مغرب! برای مقدسینی هم که دارای انحرافات جنسی هستند غلمان آماده‌اند! بچه خوشگل‌های سبزخط و سیه خال زیر ابرو برداشته‌ی عشوه‌گر! طول مدت هر جماعی هفتصد و هفتاد و هفت هزار و هفت ماه و هفت روز و هفت ساعت و هفت دقیقه و هفت ثانیه! آن هم نه از این سال‌های این دنیا، از سال‌های قیامت که هر روزش هفتصد و هفتاد و هفت هزار سال و ... ! چه اشتهای کثیف و متعفنی !

پ.ن. چه اشتباه بزرگ و کلیشه‌ای می‌کند در مورد رابطه‌ی زن و مرد. و در پاراگراف دوم تمام وعده‌های خدا به مومنان را می‌خواهد نقد کند. وعده‌هایی برای کسانی که ایمان دارند حتمی و موجود در کتاب آسمانی‌شان است.

Send   Print
Dear Leonard. To look life in the face, always, to look life in the face and to know it for what it is. At last to know it, to love it for what it is, and then, to put it away. Leonard, always the years between us, always the years. Always the love. Always the hours.

+ The Hours

Send   Print

آن مردی که هر شب هیکل سنگین و مغز سبکش را کنار تو روی تخت می‌اندازد و بلندترین خرناس‌های دنیا را می‌کشد نمی‌داند باید قبل از خواب با بانوی زیبای کنارش چگونه رفتار کند. و من اینجا دور و دور و دورتر از تو، به تو فکر می‌کنم و دلم از دلتنگی صدای تو و نگاه تو درد می‌گیرد. از خودم می‌پرسم چرا همیشه زیباترین و مهربان‌ترین مردمان نصیب زشت‌ترین و سنگدل‌ترین‌ها می‌شوند؟ این چه قانونی است؟

+ برای بانو الف

Send   Print

خیلی از آدم‌بزرگ‌ها فکر می‌کنند باید برای عشق یک روز خاص را در سال در نظر گرفت تا بهانه‌ای باشد برای گفتن دوستت دارم. و هدایای قرمز رنگ در بسته‌بندی‌های گران‌قیمت و شیک. به گمان من این توهین به عشق است، عشق را نمی‌توان در بسته‌ی زمانی 24 ساعته محصور کرد. اما چه می‌شود کرد که همه جای دنیا سود اقتصادی که این عشق‌های کودکانه می‌تواند نصیب کمپانی‌های بزرگ کند نیروی ارابه‌ی بی‌سرنشین این ماجرای تلخ است. تبلیغات بیشتر در همه جای دنیا، مخصوصن جهان سوم که هنوز گیج و منگ نمی‌داند ماجرا چیست و سعی می‌کند با هدیه دادن یک قلب بزرگ قرمز رنگ چینی، از قافله عقب نماند. عشق چینی با هدایای چینی. با در دسترس‌ترین هدیه که شبیه آن هزاران عدد از در و دیوار آویزان است. احساس معمولی و ساده‌لوحی فرد را می‌رساند.

هر هدیه باید حس و نشانی از فرد هدیه دهنده داشته باشد. بی‌حس و تکراری و شبیه دیگران نباشد. (هدیه‌های چینی مثل خود چینی‌ها شبیه هم‌اند). دوست داشتن برای من هر روز تکرار می‌شود. در روز خاصی پررنگ و معنی‌دار نمی‌شود. من هرکجا که باشم و به یاد هر کدام از دوستانم باشم، سعی می‌کنم بهشان یادآوری کنم. این می‌تواند یک کارت پستال باشد یا یک گل میخک یا رز، یک فیلم یا کتاب یا حتا یک قطعه موزیک خوب. هر روز و هر روز زندگی جریان دارد و هر روز باید عاشق دوستانی بود که نزدیک و مهربان‌اند مثل هوا با تن برگ.

+ ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی
وانگه برو که رستی از نیستی و هستی
حافظ

Send   Print
Power is when we have every justification to kill, and we don't.

+ Schindler's List

Send   Print

تا بانو الف هست زندگی باید کرد.

Send   Print

حالا هر کداممان گوشه‌ای از ایران پرت شده‌ایم. هر یک پشت کوهی بلند، کویری نمکی، دره‌ها و آسمان‌های ستاره نشان به ناشناخته‌ترین مردمان کمک می‌کنیم. و نمی‌دانید که هم صحبت شدن با مردمی ساده با فرهنگی دیگر و وابسته به رسوم دیگر، چقدر آسان می‌نماید اما سخت است. تلفن‌های همراهمان هم پشت این فاصله‌ها از کار می‌افتند. باقی اوقات داخل جزیره‌ی تنهایی‌مان یا با خودمان حرف می‌زنیم یا به تلفن زل می‌زنیم شاید این نگاه به زنگ خوردن او کمک کند؛ یا کتاب می‌خوانیم.

بعضی از ما در شهر چون رابینسون کروزوئه برای خودمان به عمد جزیره‌ی تنهایی درست می‌کنیم و قدر رابطه‌ها و دوستی‌ها را نمی‌دانیم. کافی است تنها یکبار درد رابینسون بودن را در پشت کوه‌ها و دره‌ها حس کنیم تا دیگر از کوچکترین بهانه‌ها برای خودمان جزیره نسازیم.

امشب هوا صاف بود و تلفن زنگ خورد. نمی‌دانید چه ذوقی کردم وقتی صدایش بلند شد و چقدر با هیجان به طرفش دویدم. مثل یک بطری یافته شده کنار ساحل. زندگی اینگونه با آدم‌ها بازی می‌کند. لذتش هم به همین است.

Send   Print

در کویر من امروز آفتاب دلچسبی در سینه‌ی آسمان مثل یک تکمه‌ی بزرگ روی پیراهنی قدیمی نشسته است. از آن آفتاب‌های ملایم زمستانی که زیرش نه تنها تنت داغ نمی‌شود بلکه بیشتر لذت می‌بری از اینکه آرام خورشید روی پوستت غلت بخورد. زیر آفتاب نشستم و صورت و دستانم را به آفتاب سپردم. چند گنجشک جلد، آن طرفتر دنبال هم می‌پریدند. ابری در آسمان پیدا نبود. نسیم ملایم خنکی گرمای آرام خورشید را روی تنم می‌رقصاند. اینکه عده‌ای فکر می‌کنند آفتاب گرفتن تنها کار آدم‌های بورژوا و بی‌غم است فرضیه‌ای نادرست است.

به گمانم هر کس اگر قصد این را داشته باشد که از زندگی و این بار لذت‌بخش هستی لذت ببرد، باید بتواند از تک‌تک فرصت‌های غیر قابل بازگشت و بی‌همتا استفاده کند. بیشتر ما در روزهای زمستانی آفتاب نرم و نازک را می‌بینیم که حتا ظهر‌ها نزدیک افق صورتمان را نوازش می‌کند، اما کیست که ناگهان به فکرش برسد و روزمره‌هایش را متوقف کند و صورتش را سمت آسمان بگرداند و نفس عمیقی بکشد و لذت آفتاب زمستان را برای روزهای داغ تابستان در تنش ذخیره کند؟ خوشبختی همین لحظه‌های کوتاه است که به سادگی آنها را از دست می‌دهیم.

Send   Print

به راستی آنها که ایمان آوردند و می‌پرسند: ای خدا تا کی بخوابیم ما جدا؟ از مومنان واقعی هستند. و برایشان در بهشت حوری‌های سک.سی ( بهتر از حوری‌های فیلم‌های پور.نو) و غلمان‌های سفید مفید، کنار گذاشته‌ایم. که آنچه در دنیا از کف داده‌اند را در بهشت بیابند. همانا ما چقدر هات هستیم.

Send   Print

دیشب خواب دیدم. خواب یک آسمان نیلی و دشت‌های فراخ وسبز. و کودکانی که رویاهای خود را در کالسکه‌ی بادبادک‌هایشان پرواز می‌دادند. خواب پرنده‌ی کوچکی را دیدم که کنار پنجره‌ی اتاقم قلبش تند‌تند می‌تپید. و برایم آوازهای غریبی می‌خواند که در آرزوهایم غرق می‌شدم. و خواب مرد گاریچی که در کوچه‌های خلوت روزمرگی ترانه‌های غمناک عاشقانه می‌خواند. خواب دیدم دختر سفیدپوشی زیر یک کاج بلند، سر بر بازوی پسرکی عاشق پیشه گذاشته و برایش داستان دختر شاه پریان تعریف می‌کند و می‌گرید.

صبح برای هر کس که خوابم تعریف کردم کسی پیدا نشد باورش کند. هیچ کس. جز کودکان بادبادک باز و پرنده‌ی کوچک و مرد گاریچی و دختر سفیدپوش زیر آن کاج بلند.

Send   Print
Even if a husband lives 200 hundred fu.cking years, he'll never discover his wife's true nature. I may be able to understand the secrets of the universe, but... I'll never understand the truth about you. Never.

+ Last Tango in Paris

Send   Print

یکی از مهمترین مزیت‌هایش این است که وقتی با او صحبت می‌کنی، احساس می‌کنی روبه‌روی آینه با خودت حرف می‌زنی. دایم در این فکر نیستی که اگر این را بگویی او چه قضاوتی خواهد کرد. خوب می‌دانی او قلب تو را درک می‌کند و با تو یکی شده است. این یکی شدن خیلی کم در رفاقت‌ها اتفاق می‌افتد. این صحبت‌های بی‌ملاحظه و آینه‌وار. مزیت‌های دیگرش بماند برای وقتی دیگر.

+ برای بانو الف.
پ.ن. در کمتر از دوازده ساعت با دو دوست خوابیدم. قبلن چنین رکوردی نداشتم. هر دوی آنها می‌دانستند مال من نیستند و من هم مال آنها نیستم. این خوابیدن‌ها فقط هدیه تن‌هایمان است برای لذت بردن از اعتمادی که در رفاقت‌مان وجود دارد. بی هیچ دلیلی و پرسشی.

Send   Print

وقتی برای 100 صفحه کتاب باید 5000 تومان بپردازی اما برای چند مثقال تریاک و بنگ و حشیش و اکس و کراک و کریستال و کوفت و زهرمار کمتر از نیم این مبلغ را، چهره‌ی یک ملت اینگونه می‌شود. زرد و نزار، خمیده و ژولیده، توسری خور. و چه کار راحتی است حکومت کردن بر مشتی مافنگی و معتاد تا عده‌ای جوان پرانرژی، مبارز، سرحال و قبراق. افسوس که سرنوشت ما چنین بود.