February 12, 2009
داستان رابینسون کروزوئه و جزیره‌اش

حالا هر کداممان گوشه‌ای از ایران پرت شده‌ایم. هر یک پشت کوهی بلند، کویری نمکی، دره‌ها و آسمان‌های ستاره نشان به ناشناخته‌ترین مردمان کمک می‌کنیم. و نمی‌دانید که هم صحبت شدن با مردمی ساده با فرهنگی دیگر و وابسته به رسوم دیگر، چقدر آسان می‌نماید اما سخت است. تلفن‌های همراهمان هم پشت این فاصله‌ها از کار می‌افتند. باقی اوقات داخل جزیره‌ی تنهایی‌مان یا با خودمان حرف می‌زنیم یا به تلفن زل می‌زنیم شاید این نگاه به زنگ خوردن او کمک کند؛ یا کتاب می‌خوانیم.

بعضی از ما در شهر چون رابینسون کروزوئه برای خودمان به عمد جزیره‌ی تنهایی درست می‌کنیم و قدر رابطه‌ها و دوستی‌ها را نمی‌دانیم. کافی است تنها یکبار درد رابینسون بودن را در پشت کوه‌ها و دره‌ها حس کنیم تا دیگر از کوچکترین بهانه‌ها برای خودمان جزیره نسازیم.

امشب هوا صاف بود و تلفن زنگ خورد. نمی‌دانید چه ذوقی کردم وقتی صدایش بلند شد و چقدر با هیجان به طرفش دویدم. مثل یک بطری یافته شده کنار ساحل. زندگی اینگونه با آدم‌ها بازی می‌کند. لذتش هم به همین است.


http://www.dreamlandblog.com/2009/02/12/p/04,48,47/