Send   Print

از طریق: زندگی روی ترن هوایی

یک سوال نسبتا ساده:

چرا وقتی از جنده ها حرف می زنیم نگاهمان جنسیست؟ فاحشه ها زنند همیشه و هرزه ها دختران لوند با چهار تار موی بیرون و کمی رنگ و لعاب صورت؟

«هرزه مرد» نداریم؟ کسی که به قول خودمانی «چهار تا دوست دختر را به هم HANDLE می کنه» اگر هرزه نیست پس چیست؟ کسی که انسان دیگری را هرزه می داند/ می بیند/ می خواهد، همان که عاملیت انسان بر زندگی خویش را نمی بیند / نمی خواهد مصداق بارز چیست؟

برادر گرامی که با احلیل آخته به دنبال «جنده زنان» است، همان که «چهار عقدی و چهل صیغه ای» اش را به شعر هم می کشیم و به شادی رقص کنان تکرارش می کنیم، «جنده مرد» نیست؟

این داستان عرف است، بار معنایی کلماتی چون «جنده»، «فاحشه»، «تن فروش»، «روسپی» و «هرزه» غیر قابل انکارند، که اگر جز این بود با گفتن کلام «فاحشه» تصویرهای عمیق ذهنمان مردها را هم به یاد می اورد که «هرزه» اند و «فاحشه» و چه و چه.

ادامه ...

Send   Print

این کاریکاتور نیکان رو که دیدم داشتم فکر می‌کردم که چقدر ماها عجیب و غریب شدیم. درست مثل تیم ایران که گیج شده بود و داشت تند تند از مکزیک بعد از یک بازی برابر گل می‌خورد. ضربه‌های حریف هم گیجش کرده بود.

حالا ماها هم به همه چیز و زمین و زمان شک داریم. بدون اینکه راه حلی ارائه بدیم فقط منتظریم کسی شجاعانه در ایران حرفی بزنه یا کاری بکنه شروع کنیم به نقد کردن‌اش. یا می‌چسونیم‌اش به کاخ سفید، یا خونه‌ها و امکاناتی که یک کشور دیگه بهش داده رو توی بوق و کرنا می‌کنیم. یادمون می‌ره که ما نه شجاعت او فرد رو داریم نه بلدیم راه‌کاری جایگزین ارائه بدیم.

به جای اینکه کمک کنیم جایگاه کسی مثل گنجی رو ارتقا بدیم و با رسانه‌ها حمایتش کنیم، حالا دیگه اونو حتا لایق رهبری اپوزوسیون هم نمی‌دونیم. پس لطفن می‌شه بگید پیشنهاد شما چیه؟ چرا به جای اینکه همه‌ی این نیرو‌ها رو متمرکز کنیم، همش باعث تفرقه می‌شیم؟ منتظریم از آسمون کسی برای نجات ما فرستاده بشه؟

تا زمانی که اینگونه باشیم، در به روی همین پاشنه‌ای می‌چرخه که توی این سال‌ها چرخیده. ما احتیاج داریم که همو حمایت کنیم. برای ایران، برای آزادی، برای فیلترینگ، برای حقوق زنان. باید کنار هم باشیم. بسه دیگه تهمت زدن‌ها و مسخره‌کردن‌ها و نقد‌های بی‌پایه و اساس. باید به این فکر کنیم چه کسی می‌خواد من و تو، ما نباشیم؟

حبس و محروميت از کار مطبوعاتی برای سحرخيز ـ بی‌بی‌سی
قهرمان سازی كاذب ـ صادق زیبا‌کلام

Send   Print

Send   Print

امروز داشتم با استاد پیانوم حرف می‌زدم. یک خانوم حدودن 30 ساله است. یک جمله‌ی قشنگ بهم گفت:

" توی دنیا هیچ کس دلش برای خوش گذروندن تو نمی‌سوزه. اگر می‌خوای زندگیت خوب و خوش باشه فقط باید خودت آسون بگیریش و خوش بگذرونی "

Send   Print

خطوط موازی هیچ‌گاه بهم نمی‌رسند، گاهی انسان‌ها نیز هم.

Send   Print

در واقع مامان یادم آورد و گفت امروز که روز عیده، زنگ بزن به مامان بزرگ که ما بهش می‌گیم مامانی. منم کد یک شهرستان دور و باصفا رو گرفتم و وقتی داشتم شماره‌ی خونشونو می‌گرفتم تازه یادم اومد که چقدر این اعداد رو وقتی بچه بودیم پشت سرهم گرفته بودیم. فقط چند تا عدد مزاحم اضافه شده بود اولش.

گوشی رو که برداشت منو نشناخت. یکی یکی داشت اسم نوه‌هاشو می‌گفت. منم می‌خندیدم و می‌گفتم حدس بزنید. تا از آخر راهنماییش کردم و گفتم من اون بزرگه‌ام. اونقدر صداش برق زد و خوشحال بود که کاملن می‌شد حس کرد. با هم حرف زدیم مثل دو تا دوست. وقتی گوشی رو گذاشتم احساس خوبی داشتم. اینکه یک تلفن ساده و یک احوال‌پرسی کوتاه چقدر می‌تونه یک نفر رو از تنهایی در بیاره. فقط خواستم این حس خوب رو اینجا بنویسم.

Send   Print

گفت امروز دادگاهش بوده. رای قبلی تایید شده و همسر ایشون تعهد کردن هر چهار ماه یک عدد از سکه‌های مهریه‌ی ایشون رو بدن. حساب کردیم برای 150 عدد سکه میشه 50 سال. یعنی هر سال تنها 3 عدد سکه‌ی ناقابل.

می‌گفت تا بیست روز وقت دارم تا اعتراض کنم. بهش گفتم اگر به جای تو بودم حتمن وکیل می‌گرفتم تا حقم رو بگیرم. گفت: نه ارزش نداره. پسرم دست اونه هنوز. تا وقتی برای حضانتش اقدام کنم دلم نمی‌خواد باباش از این مطالبه‌ی 22 میلیون تومانی‌یه من در مضیغه‌ی مالی باشه و داد و هوارش رو سر بچه‌ی بی‌گناه بزنه. در حالیکه داشتیم به دین مبین اسلام فحاشی می‌کردیم گفت: باز خوبه من کاری دارم و درآمدی و الان احتیاجی به این پول ندارم، اون بدبخت‌هایی که بعد از طلاق شغل و درآمدی ندارن چکار می‌کنن با این قوانین مردسالارانه‌ی دادگاه‌های کثیف ما؟

شما بودید چکار می‌کردید؟

پ.ن. لازم به ذکر هست که من خودم با این بازی‌های مسخره ایدئولوژیک به نام مهریه مخالفم. و اگر روزی ازدواج کنم تمام شرایط را برابر درنظر می‌گیرم. مثل دو عدد انسان. سوال من در شرایطی است که خیلی از دختران این سرزمین خواسته یا ناخواسته بنا به رسم و رسوم قدیمی و یا از روی چشم و هم‌چشمی به این معامله‌ تن می‌دهند.

Send   Print

درست 53 سال پس از کودتای 28 مرداد 32 در همان روز و همان دقايق کسی در بستر مرگ در بيمارستانی در شهر تارزانای کاليفرنيا افتاده بود که 53 سال قبل‌تر يکه و تنها بنا به اسناد به‌جا مانده به کودتای امريکايی کمک کرد تا شاهی که به گفته‌ی خودش در دادگاه، مرگ را به زندگی بدون او ترجيح می‌داد به کشورش بازگردد.

از نظر نبايد دور داشت که بنا به اظهارات خود شعبان جعفری در کتاب آخر خط که به کوشش هما سرشار گردآوری شده است او ساعت 2 ظهر روز 28 مرداد تازه از زندان آزاد شده بود. اين زاويه‌ای ديگر از تاريخ است. او خود را در کودتای آن روز بی‌تقصير می‌داند. کودتايی که ذهن تاريخ سندش را به پای او نوشته است. شايد بايد مورخان، تاريخ بی‌دروغ اين کودتای سياه را برای هميشه روشن کنند. کودتايی که ايران را به سوی انقلاب اسلامی پيش برد و اين سرزمين هنوز، در کمای حوادث آن روز به سر می‌برد.

راديو فردا: شعبان جعفری در 28 مرداد 85 در آمريکا درگذشت
پازل تاريخ ـ مجيد زهری
کودتا ـ شهروند نصف جهانی
بيوگرافی شعبان جعفری ـ موسسه‌ی مطالعات تاريخ معاصر ايران
shared psychosis ـ يک پزشک
نماينده اسراييل در ايران و شعبان بی‌مخ ـ شريف نيوز
اگر کودتای 28 مرداد رخ نمی‌داد ـ عزت‌الله سحابی
شعبون ـ رازیگر
28 مرداد در مصاحبه با فرمانده گارد نخست وزيری

Send   Print

Send   Print

آخه وقتی باید بری دیگه بهتره دلتنگی نکنی. هرچی باشه زندگی توی اون شهر غریب و مدرن بهتره. اینجا هم خبری نیست. تهران یا تورنتو، ایران یا غربت، چه فرق داره؟ برو جایی که دلت آرام می‌گیره. توی فرودگاه هم که در آغوشت گرفتم داشتم فکر می کردم تو چندمین رفیق من هستی که به بدرقه‌ات اومدم؟ باور کن دیگه وطن، وطن کردن راه چاره نیست، حداقل تو برو، برو و زندگی‌ات رو بکن به من چکار داری؟ چرا برای من نگرانی؟ من هم هستم همین جا. توی همین کویر زندگی. من یا همه‌ی این جوون‌های بخت‌برگشته. یه‌جوری می‌گذرونیم دیگه. برو.... سفرت خوش.

یادته دلت برای دوستای تورنتویی‌ات تنگ شده بود؟ اینجا به زمین و زمان فحش می‌دادی؟ دلت عصر‌ها می‌گرفت؟ می‌گفتی که یه بغضی توی این شهر وجود داره که نمی‌ترکه؟ بگذار تا ما باشیم همین‌جا، شاید یه روزی اون بغضه رو ترکوندیم. اونقدری جوون ناکام داره این شهر، که اگه برای برای هر کدومشون نگران باشی که نمی‌تونی زندگی کنی. این شانس تو بوده تا از این زندان نامرئی رها بشی. برو و به پشت سرت هم نگاه نکن. آخرین باری که تو فرودگاه در آغوش هم بودیم رو و لرزش صداتو کنار گوشم، هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. برو رفیق.... سفرت خوش.

تو هرگز باز نگرد.
خانه ویران
دوست سرگردان
و ستاره بی آسمان
مانده است.
من اما
فراموش نمی‌کنم.
برای از یاد بردن
باید در تیزاب فرو رفت
نه در خواب.

Send   Print

برای یک قرارداد کاری تو جلسه نشستم. سه تا شیخ هم روبه‌روی من هستند. صحبت رو یکشیون شروع می کنه. می گه: بسم الله رحمان رحیم و بهی نستعین. ضمن عرض تبریک پیروزی حزب‌الله بر ستمکاران خدمت شما همانطور که می‌دانید دوباره و چندباره ستمکاران جهان در مقابل قدرت اسلام زانو زدند... .
من خندم می‌گیره با دستم دور لبامو تمیز می‌کنم تا خندم دیده نشه. خیلی حرص خوردم تا جلسه تموم شد و تا می‌تونستم هرچی فحش یاد داشتم در طول جلسه نثار گلواژه‌های اونها می‌کردم تو دلم.

از جلسه که اومدم بیرون زیر لب داشتم فحش می‌دادم و خودمو لعنت می‌کردم که توی همچین فضایی بودم که دیدم یه مردی اونور خیابون بهم زل زده و می‌خنده. حتمن از این حرف زدن من با خودم خندش گرفته.

Send   Print

از طریق: Crocodile Parandeh

نیروهایی در تلویزیون بود که اصرار داشتند زیبایی های خدا را از طریق نمایش وحشت به ما نشان بدهند. البته نه در حد دراکولا و فرانکنشتین ،بلکه یک جور کروکثیفی عارفانه. مصداق این امر در انتخاب مجری ها مشهود بود. این افراد معمولا جوان های شل و ولی بودند با ریش و سرو روی هپلی که حرف عادی را هم به زور میزدند. حدود دو سال میگذشت و درست وقتی کمی کارشان را یاد میگرفتند عوض میشدند و دوباره روز از نو. همه آنها یک عادت مشترک داشتند و آن حافظ خواندن به هر مناسبتی بود. مثلا :
" بینندگان عزیز! میدونم منتظر دیدن فینال جام جهانی هستید و دارید از هیجان جر میخورید. ولی اجازه بدید شعری از حافظ براتون بخونم!"
یا " بینندگان عزیز! میدونم برای دیدن فیلم سینمایی هفته (که همون فیلم هفته قبل به درخواست مکرر شماست!!) لحظه شماری میکنید! اما اجازه بدید شعری از حافظ -88 بیت- براتون بخونم!"
یا " کوچولوهای عزیز! تا همکاران من کارتون پلنگ صورتی رو آماده میکنند اجازه بدید شعری از حافظ –هرچند شما نمی فهمید- براتون بخونم!"

ادامه ...

Send   Print

احساس همون جاده‌ای رو دارم که خیلی وقته کسی ازش عبور نکرده، خیلی وقته که از رو نقشه‌ها پاک شده. ولی همچنان به قدم عابری امیدواره. جاده‌ای که تنهاست و بی‌عبور.ساکت و سرگردان و خسته.

پ.ن. فکر کنم دچار دپرشن بعد از سفر شده‌ام.

Send   Print

از طریق: Shadidan

در موردِ رابطه‌های جنسی‌ای که قرار است بیش از یک شب بپاید نوعاً "وفاداری" اقتضای عرف است. اگر این تصورِ من درست باشد، آنگاه معقول است که این را بسیار محتمل بدانم که در مواردِ بسیار پُرشماری طرفِ دیگرِ چنین رابطه‌ایْ "وفاداری"ی مرا مفروض می‌گیرد؛ پس اگر نمی‌خواهم رابطه‌های جنسی‌ام را لزوماً به او محدود کنم، اقتضای اخلاق این است که این را از همان اول به‌روشنی بگویم‌. تا اینجا به نظرم از بدیهیات است؛ چیزی که شاید بدیهی نباشد این است که دقیقاً چه چیزی (یا چه نوع چیزی) را باید به شریکانِ جنسی‌‌ام بگویم.

(الف) می‌توانم صرفاً این را بگویم: من روابطِ جنسی‌ام را به تو محدود نمی‌کنم.

(ب) می‌توانم موردهای نقضِ "وفاداری" یا قصد یا برنامه‌ی "خیانت" را گزارش کنم—سه‌شنبه ظهر با کتایون خوابیدم، یا به نظرم با شیوا و بهمن سه‌تایی‌ای در پیش خواهیم داشت، و از این قبیل.

ادامه ...

Send   Print

خیلی به من خوش گذشت. جای همه‌ی شما خالی بود. چند روزی که نفهمیدم چطور گذشت. نه خبری خوندم و نه آنلاین شدم. دلم برای بلاگستان هم تنگیده بود. حالا که فکر می‌کنم دلم برای همه‌ی اون لحظات تنگ شده. همه‌ی اون شب‌ها لب ساحل که مست می‌خوابیدیم روی شن‌ها و به ماه کامل نگاه می‌کردیم، اون همه دوری که زدیم تو دریاکنار و خزرشهر و خانه‌دریا و با بقیه‌ی ماشین‌ها مسابقه می‌دادیم، همه‌ی اون سردی ماسه‌ها زیر نور ماه و موج‌های بلندی که وقتی بهم می‌رسیدن مثل بچگی‌ها از روشون می‌پریدم.

صدای دریا شب‌ها چقدر ترسناک و آرامش‌بخش بود. چقدر کیف داد اون شبی‌ که آتش درست کردیم و چای رو کنار موج‌ها آخر شب خوردیم. چقدر اون حس عدم تعادل وقتی موج به پاهات می‌رسه و می‌خواد به دریا برگرده و زیر پات خالی می‌شه رو دوست داشتم. چقدر هوای گرم و شرجی شب‌ها رو وقتی می‌رفتیم بیرون و مثل سیلی می‌خورد توی صورتت دوست داشتم.

پ.ن. کلی عکس دارم که می‌گذارم تو فلیکر و بعدن آدرسشو می‌دم. یک سری هم می‌ذارم یه جای دیگه برای اون‌هایی که فلیکرشون فیلتره.
پ.ن.ن. مبارک باشه آزادی منصور اسانلو که کلی خوشحال شدم و تاسیس رادیو زمانه.
پ.ن.ن.ن. یه هفته من نبودم کلی خبرای جدید شده انگار. امروز مثل قحطی‌زده‌ها بلاگستان رو یه دور زدم ;)

Send   Print

چمدان‌ها رو بستم. سفرهای تفریحی همیشه لذت‌بخش و خوشحال‌کننده هستند. یک هفته‌ای در سرزمین رویایی نخواهم بود! کلی عکس‌های قشنگ سوغاتی خواهم آورد. واقعن انگار بدون لب‌تاپ و ام‌پی‌تری پلیر و دوربین دیجیتال این‌روزها سفر هم لذتی نداره. مقادیر متنابهی شراب و ودکا و آبجو مارا در این سفر همراهی خواهند کرد ;)
چند روزی استراحت خواهم کرد بدون هیاهوی سیاست و جنگ و نفرت و آشوب.

Send   Print

پنجم اوت سال 1906 ميلادی (14 مرداد 1285 هجری خورشيدی)، مظفرالدين شاه قاجار سرانجام فرمان مشروطيت را امضا كرد. بعدن قانون اساسی تدوين و نخستين جلسه مجلس شورا در كاخ گلستان با حضور مظفرالدين شاه تشكيل شد و بر سردر ورودی عمارت مجلس در ميدان تاريخی بهارستان تابلوی « عدل مظفر » قرار گرفت ( كه پس از انقلاب 1357 اين تابلو كه لزوما مفهوم مظفرالدين شاه را نداشت از آنجا برداشته شد و درباره سرنوشت آن كه از آثار تاريخی وطن است مطلبی اعلام نشده است). مظفرالدين شاه كه به بيماری سل دچار بود در همين سال درگذشت.

اين نخستين بار نبود که ايران دارای پارلمان می‌شد؛ در دوران اشكانيان،حكومت ايران مشروطه بود و برای تصويب قوانين و انتصابات مهم حتی تعين شاه دو مجلس وجود داشت که مجلس عالی‌تر را مهستان (سنا) می‌خواندند.

Iranians History on this day
سایت رسمی یکصدمین سالگرد مشروطیت
بهمن آقا درباره‌ی سالگرد مشروطیت

عکس: سردر مجلس شورای ملی
پ.ن. من و شما چقدر از تاریخ بدون دروغ مشروطیت را می‌دانیم؟ چقدر در کتاب‌های تاریخ مدرسه درباره‌ی مشروطیت نوشته‌ شده بود؟ هیچ. من آنچه می‌دانم صرفن در اثر خواندن رمان خانوم مسعود بهنود است. شاید وقتش باشد که تاریخ بدون دروغ قجر را و پهلوی را به صورت جدی مطالعه کنیم. در کتاب‌های درسی که به جز مشتی خزعبلات بهمان چیزی تحویل ندادند.

Send   Print

مثل تو مثل یه کفتر
مثل من مثل یه کودک
مثل من مثل یه شاخه
مثل تو مثل یه پو پک

مثل ابریشم تاریک این شبراهه خاموش
که گر می‌گیره از خودسوزی شاداب یک آواز
مثل آیینه بی‌نبض این تالاب زنبق‌پوش
که تن واکرده زیر بارش رگبار موج‌انداز

مثل تصویر ماه تلخ تبعیدی
که رو تالاب این بیراهه افتاده
مثل این ساکت دلگیر آواره
که تن واکرده رو دلتنگی جاده
مارو با قطره اشکی می‌شه لرزوند و ویرون کرد
مارو با بوسه شعری می‌شه ترانه بارون کرد

تو این بیداد پهناور
تو این شبراهه سرتاسر
نه یک دست و نه یک آغوش
نه یک سنگ و نه یک سنگر
پناهی نیست جز آواز
رفیقی نیست جز دیوار
کجایی ای چراغ عشق
منو از سایه‌ها وردار
مثل پروانه‌ای در مشت
چه آسون می‌شه مارو کشت

ترانه: ایرج جنتی‌عطایی
آهنگساز: شوبرت آواکیان
+ گوش کنید: پروانه‌ای در مشت. ابی

پ.ن. دفن فوری و شبانه‌ی پیکر اکبر محمدی

Send   Print

از طریق: شهروند نصف جهانی

توصيه می‌کنم مقاله امروز تنها ريس جمهور شجاع دمکرات آقای جیمی کارتر که گروگان‌گیران ما در سال 59 از صندلی قدرت به پایین کشیدندش؛ را در روزنامه واشینگتن پست بخونید.
او نه تنها خشونت دولت اسراییل را محکوم می‌کند بلکه در فضای به شدت طرفدار اسراییل در آمریکا؛ به همه آمریکایی‌ها یادآوری می‌کند که تا روزی که اسراییل به مرزهای سال 1967 باز نگردد؛ هزاران زندانی عرب را آزاد نکند و با فلسطینیان به یک صلح تمام عیار دست نیابد؛ خاورمیانه همین آش و همین کاسه است. یک نسخه از مقاله را گذاشتم در وبلاگ انگلیسیم.

Send   Print

آن مرد مرد. آن مرد در گرما مرد. آن مرد جان ندارد. آن مرد مرد، از بس جان ندارد. آن مرد چه ساده، چه ساده مرد. آن مرد نمی‌خواست، نمی‌خواست که بمیرد. آن مرد مرد. آن مرد در یک شب تابستانی مرد. مردم، مردی، مرد. مردیم، مردید، کشتند.

پ.ن. سرزمین آفتاب فیلتر است.
زنانه‌ها فیلتر است.
پرستو دات نت فیلتر است.
بی‌بی‌سی فیلتر است.
گویا نیوز فیلتر است.
صبحانه فیلتر است.
زندگی فیلتر است.
عشق فیلتر است.
خنده فیلتر است.
آرامش فیلتر است.
امید فیلتر است.