Send   Print

بعضی وقت‌ها دیگر واقعن حرفی نیست. روزها بر مدار بدبختی می‌گذرند. از ابرهای سیاه تابوت می‌بارد. باور می‌کردید که روزی سرزمین رویایی این حرف‌ها را بزند؟ همان کسی که رگش را می‌زدند باز هم از امید به روزهای بدون رگ می‌گفت. حالا دیگر دلخوشی‌ها کمتر شده است. دلسردی من از موج بی‌اخلاقی و مات شدن نگاه‌هایی است که در خیابان به همشهری‌های خودمان می‌اندازیم. شعر زمستان است اخوان در همین تابستان تف‌زده تعبیر شد. زندانیان سبز را آزاد می‌کنند و لبخند می‌زنیم. زندان می‌برند کلیک می‌کنیم هم‌خوان شود. کروبی را در آپارتمانی حبس می‌کنند به هم نگاه می‌کنیم. هم‌خوان می‌کنیم. و هم‌خوان می‌کنیم. کلیک می‌کنیم و بدبختی‌ها و روزهای خاکستری شهرمان را برای هم تعریف می‌کنیم و کسی انگار نمی‌بیند و نمی‌شوند. از دیدن چاقو خوردن‌های خودمان تعجب می‌کنیم و بلوتوث می‌کنیم. کیفمان را برمی‌داریم و می‌دانیم هنوز نوبت ما نشده است. وقت برای زندگی داریم پس. در راه خانه نکبت‌های تاکسی و حرف‌های صد من یک غاز را سعی می‌کنیم به یاد داشته باشیم تا هم‌خوان کنیم. تا بنویسیم و بقیه را در دنیای سیاه خودمان شریک کنیم. برای تونس و مصر و لیبی هورا می‌کشیم. در گوشه‌ای می‌خزیم و از ترس یواشکی داد می‌زنیم و مثل آدم‌های ترسو با منطق معیوبمان، خودمان را آرام می‌کنیم: آن‌ها انقلاب کردند و هنوز سی سال عقب‌تر از ما هستند و نمی‌دانند چه بر سرشان خواهد آمد و تندروی فایده ندارد. بله بله دوران کلیک است. چرا وقتی می‌توانیم از پشت میز دیکتاتور را با ضرب کلیکی چپه کنیم خطر کنیم؟ چرا اسپری سبز؟ چرا اسکناس‌نویسی؟ چرا اعتصاب؟ نه … اعتراض باید دموکراتیک و مدنی در چارچوب باشد. هم‌خوان کن فقط.

شاید برایمان پیش نیامده باشد اما در فیلم‌ها زیاده دیده‌ایم آن‌ها که در کولاک و برف به دام می‌افتند و دیگر تمام درهای امید به رویشان بسته می‌شود. دقایق اول توان دارند و کلی تقلا می‌کنند، بعد از چند دقیقه خسته گوشه‌ای می‌افتند و کم‌کم مژه‌هایشان یخ می‌زند. بخار دهانشان کم‌رنگ می‌شود. دلشان می‌خواهد بخوابند. دیگر آروزیی ندارند. امید‌هایشان آنطرف مرز بودن است. آن‌سوی برف‌ها … جایی بدون کولاک و یخ‌بندان با آفتاب داغ مدیترانه‌ای … می‌خوابند تا خوابش را ببینند. این‌طور وقت‌هاست که دیگر حرفی برای گفتن نمی‌ماند. این داستان این روزهای جامعه‌ی ماست. بگذارید بخوابد. بیدارش نکنید. یخ زده. دارد آرزوهایش را در لیبی و مصر خواب می‌بیند.

پ.ن. اگر تلخ بودم معذرت می‌خواهم. این داستان واقعی این روزهای ماست. من با دروغ بیگانه‌ام.

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml

Send   Print
دیکتاتورها در دست تفنگ دارند و رعب و وحشت در دل. ما در دستانمان جز جوانه‌های فردای آزاد چیزی یافت نمی‌شود و دل‌هایمان پناهگاه آفتاب است برآمده از کوه‌های دوردست مشرق. آن‌ها فشنگ‌های سربی را در سلاح‌هایشان پنهان می‌کنند و گلنگدن را می‌کشند، ما رویای روزهایی آزاد در سرزمین آباد و شاد را در دل‌هایمان پناه داده‌ایم. آن‌ها سلول‌های تاریک و سرد دارند تا روشن‌ترین و گرم‌ترین تلالوی دانایی را در آن‌ها به اسارت نگاه دارند. ما نوریم، ما غریو شادی و بغض فروخورده‌ی چند قرن اسارت و بردگی در دالان‌های تاریخیم.

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml

Send   Print
آمده بود تا بگوید: ملت ما به تنگ آمده است، ملت ما از دروغ خسته شده است. می‌خواهد به عظمت خودش برگردد. ( + )

+ فراخوان کمپین اعتراض سبز؛ نامه ی اعتراضی در محکومیت ادامه‌ زندان خانگی موسوی و کروبی

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml

Send   Print

انگار چسبیده بود به سرم. فکرش رو می‌گم. من پنج سالم بود یا شش سال. اون شب دندون درد داشتم. نمی‌دونم چه مرگم بود. فقط یادمه تا صبح عر زدم یا نق زدم. بابا منو بغلش تو هال راه می‌برد. اینقدر دقیق یادمه که حتا حس ارتفاع رو هم از اون بالا تا زمین خاطرم مونده. نمی‌دونم چقدر راه برد تا من ساکت شدم. فقط می‌دونم خیلی خونه رو دور زد. با دست راستش یواش می‌زد به پشتم. اما من باز گریه می‌کردم. امروز همش اینو دور می‌کردم برای خودم. مثل شعرهایی که باید برای مدرسه حفظ می‌کردیم. اینکه بابا منو تا صبح راه برد. و دور زد و خسته نشد و خوابش نبرد. بعضی خاطره‌ها آنقدر تازه‌اند که انگار هفته‌ی پیش اتفاق افتاد‌ه‌اند. دور زد و خسته نشد. آره پسر … دور زد و خسته نشد و خسته نشد و خوابش نبرد. به همین سادگی.

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml

Send   Print
ماه هم که کامل باشد، وقتی تو نیستی؛ شب چیزی کم دارد.

+ عکس: اینجا

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml

Send   Print
هی کودتاچی

گویا گفته‌ای رفتار پلیس لندن با مردم انگلیس خشونت آمیز بوده است. به آن‌ها توصیه کرده‌ای به جای دزد و غارتگر خواندن مردم حرف آن‌ها را بشنوند. خواستم بپرسم تو ۲۲ خرداد ۸۸ را یادت هست؟ اسم ندا آقاسلطان را شنیده‌ای؟ محسن روح‌الامینی یا سهراب اعرابی، نه امیر جوادی‌فر، نه نه راستی پزشک کهرزیک رامین پوراندجانی؟ تو چیزی در قلبت به نام شرف داری؟ تجاوز جنسی به کسانی که به کسی جز تو رأی داده بودند را چه؟ زندان‌های پر از خبرنگار و استادان دانشگاه را چه؟ بند ۲۰۹ اوین به گوشت خورده؟ راستی حقیقتن بین خودم و خودت می‌ماند راحت باش … به روح اعتقاد داری؟

+ ببینید: گلواژه‌های یک کودتاچی

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml

Send   Print

دیکتاتور آنقدر به انقلاب نارنجی و سبز و زرد، آنقدر به دشمن و بیگانه و دستان پشت پرده، آنقدر به غرب و استعمار و امپریالیسم و توطئه شک داشت که دست آخر مردم به خودش شک کردند.

+ ببینید: کیوسک، اونور دریا

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml

Send   Print

هوا آنقدر گرم هست که بیرون بیشتر به جهنم می‌ماند. پنجره را که باز می‌کنی احساس می‌کنی کنار تنور اکبر آقا نانوای سرکوچه نشستی. اما سوزاننده‌تر از این گرمای جهنمی و شتک گرما به صورت، بوی سرب و آلودگی هواست که با گشت ارشاد و پیراهن‌های سفید روی شلوار و گرده‌های استبداد در آسمان مخلوط می‌شود و هوا را غیر قابل تنفس می‌کند.

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml

Send   Print

تا امروز تصور بر این بود که دیکتاتورها و حکومت‌های خودکامه همیشه از اصحاب قلم و فکر و روشنفکران و نویسندگان جامعه‌شان می‌ترسند. آن‌ها که می‌فهمند و این شعور و بینش را بین عامه‌ی مردم ترویج می‌کنند. اما با کشف نوع جدیدی از فرعونیان مشخص شد که این گونه‌ی جدید از دودول ملت همیشه در صحنه هم هراس دارد. کسی نیست که بهشان بگوید مگر دودول و شومبول طلایی ملت ترس دارد؟ اینکه همه‌ی ملت حزب‌الله یک وجب زیر نافشان دودول یا ناز دارند بر همه واضح و مبرهن است. نباید که هول کرد. نباید که از تنفگ آب‌پاش ترسید. نباید از خنده‌ی مردم ترسید. شادی و خاطرات بانشاط و خنده همان خود زندگی است. تنها آدمهایی مثل برونکا در کارتون چوبین هستند که از جماعت خندان و خیس و شاد یا شاید از شوشول پسری ۴ ساله می‌ترسند.

+ این شما و این دودول فرنود

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml

Send   Print

چند سالی هست می‌آید خانه‌مان به مامان در کارهایش کمک می‌کند. اسمش زهرا است و ما بهش می‌گوییم زهرا خانم. آنقدر بوده که دیگر بودنش در خانه احساس نمی‌شود. هر اتاقی باشد وقتی بیرون می‌آید همه جا برق می‌زند. امروز روزه بود. برای ما نهار هم درست کرده بود. احساس خوبی نداشتم که کسی که خودش گرسنه است و غذا نمی‌خورد آشپزی کند. فکر کردم به ایدیولوژی که امثال او را وادار می‌کند یک سری باید و نباید را اجرا کنند. که اگر دقیق و منظم باشد کارهایشان بهشان جایزه داده می‌‌شود. فکر کردم که آنقدر در ذهن زهرا خانم ایدیولوژی قوی است که گرسنه و تشنه در گرمای مرداد کار می‌کند بوی لذیذ غذا را تحمل می‌کند و لب به چیزی نمی‌زند. در دلم جوری که کسی نفهمد به اراده‌اش آفرین گفتم.

دیدم مثل زهرا خانم بسیارند. همه‌ی کسانی که چیزی را مقدس می‌شمرند و برای رضایت آن چیز یا کس از خودشان می‌گذرند. فرق نمی‌کند بهایی یا بودایی باشند. یا مسیحی و یهودی. هدف رضایت اوست. دور خانه‌ی سنگی می‌چرخند و احساس خوبی پیدا می‌کنند غافل از اینکه این احساس خوب همان قدرت ایمان خودشان است که آن‌ها را از سراسر جهان به دیدار خانه‌ای آورده. بعد دیدم به کسانی که ذوب آقا هستند هم باید حق داد. کسانی که احساس کوچکی و نقص می‌کنند با اتصال به قدرتی برتر کامل می‌شوند. این قدرت برتر می‌تواند مجسمه‌ی بودا باشد یا تندیس استالین در مسکو. این ابرمرد از آسمان رسیده می‌تواند بازیگر قانون‌های من‌درآوردی به نام رضایت خدا باشد تا جمعی را از پرستش گوساله‌ی سامری برهاند. او می‌تواند چوپانی باشد یا شاید درختی با شاخه‌هایی رنگارنگ از نذر مومنانی که به آن دخیل بسته‌اند.

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml