August 30, 2011
یخ زده بگذارید بخوابد ...

بعضی وقت‌ها دیگر واقعن حرفی نیست. روزها بر مدار بدبختی می‌گذرند. از ابرهای سیاه تابوت می‌بارد. باور می‌کردید که روزی سرزمین رویایی این حرف‌ها را بزند؟ همان کسی که رگش را می‌زدند باز هم از امید به روزهای بدون رگ می‌گفت. حالا دیگر دلخوشی‌ها کمتر شده است. دلسردی من از موج بی‌اخلاقی و مات شدن نگاه‌هایی است که در خیابان به همشهری‌های خودمان می‌اندازیم. شعر زمستان است اخوان در همین تابستان تف‌زده تعبیر شد. زندانیان سبز را آزاد می‌کنند و لبخند می‌زنیم. زندان می‌برند کلیک می‌کنیم هم‌خوان شود. کروبی را در آپارتمانی حبس می‌کنند به هم نگاه می‌کنیم. هم‌خوان می‌کنیم. و هم‌خوان می‌کنیم. کلیک می‌کنیم و بدبختی‌ها و روزهای خاکستری شهرمان را برای هم تعریف می‌کنیم و کسی انگار نمی‌بیند و نمی‌شوند. از دیدن چاقو خوردن‌های خودمان تعجب می‌کنیم و بلوتوث می‌کنیم. کیفمان را برمی‌داریم و می‌دانیم هنوز نوبت ما نشده است. وقت برای زندگی داریم پس. در راه خانه نکبت‌های تاکسی و حرف‌های صد من یک غاز را سعی می‌کنیم به یاد داشته باشیم تا هم‌خوان کنیم. تا بنویسیم و بقیه را در دنیای سیاه خودمان شریک کنیم. برای تونس و مصر و لیبی هورا می‌کشیم. در گوشه‌ای می‌خزیم و از ترس یواشکی داد می‌زنیم و مثل آدم‌های ترسو با منطق معیوبمان، خودمان را آرام می‌کنیم: آن‌ها انقلاب کردند و هنوز سی سال عقب‌تر از ما هستند و نمی‌دانند چه بر سرشان خواهد آمد و تندروی فایده ندارد. بله بله دوران کلیک است. چرا وقتی می‌توانیم از پشت میز دیکتاتور را با ضرب کلیکی چپه کنیم خطر کنیم؟ چرا اسپری سبز؟ چرا اسکناس‌نویسی؟ چرا اعتصاب؟ نه … اعتراض باید دموکراتیک و مدنی در چارچوب باشد. هم‌خوان کن فقط.

شاید برایمان پیش نیامده باشد اما در فیلم‌ها زیاده دیده‌ایم آن‌ها که در کولاک و برف به دام می‌افتند و دیگر تمام درهای امید به رویشان بسته می‌شود. دقایق اول توان دارند و کلی تقلا می‌کنند، بعد از چند دقیقه خسته گوشه‌ای می‌افتند و کم‌کم مژه‌هایشان یخ می‌زند. بخار دهانشان کم‌رنگ می‌شود. دلشان می‌خواهد بخوابند. دیگر آروزیی ندارند. امید‌هایشان آنطرف مرز بودن است. آن‌سوی برف‌ها … جایی بدون کولاک و یخ‌بندان با آفتاب داغ مدیترانه‌ای … می‌خوابند تا خوابش را ببینند. این‌طور وقت‌هاست که دیگر حرفی برای گفتن نمی‌ماند. این داستان این روزهای جامعه‌ی ماست. بگذارید بخوابد. بیدارش نکنید. یخ زده. دارد آرزوهایش را در لیبی و مصر خواب می‌بیند.

پ.ن. اگر تلخ بودم معذرت می‌خواهم. این داستان واقعی این روزهای ماست. من با دروغ بیگانه‌ام.

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml


http://www.dreamlandblog.com/2011/08/30/p/03,22,18/