Send   Print

زندگی یعنی یک سیب گاز زده با حجم 160 گیگ که همه‌ی آرشیو موسیقی‌ام داخلش گم‌اند. حالا این منم که باید دنبال کویر و غاری بگردم تا موزیک گوش بدم و فیلم ببینم در یک آی‌پاد دوست‌داشتنی. دوست جدیدم.

Send   Print
+ سایز بزرگتر را اینجا ببینید.
Send   Print

+ بی‌بی‌سی: ایران 29 تن را اعدام کرده است
+ دویچه‌وله: اعدام: ریشه‌کنی مجرم یا جرم؟
+ عباس عبدی: فقر، نابرابری و جرم
+ گویا: 30 نفر در ایران به دار آویخته شدند
+ رویترز: ایران 29 تن را اعدام کرد
+ رادیو زمانه: اجرای حکم اعدام ۲۹ نفر در ایران

آیا با کشتن عده‌ای زمینه‌ی وقوع جرم از بین می‌رود؟ چرا ایران هفتاد میلیونی بعد از چین با جمعیت یک میلیارد نفر رکورد‌ دار اعدام در جهان است؟ آیا جرم و بزه‌کاری در کشور‌هایی مثل ایران و چین کمتر اتفاق می‌افتد؟ آیا بعد از سی سال اعدام و سنگسار پیاپی، مدینه‌ی فاضله‌ی موعود رخ داده است؟

Send   Print

سر جیمز جینز، فیزیکدان، اخترشناس و ریاضی‌دان انگلیسی:

ما در چنین جهانی اتفاقن وارد شده‌ایم، اگر نه دقیقن به اشتباه، دست کم در نتیجه‌ی آنچه به معنای دقیق کلمه ممکن است بتوان یک تصادف توصیف‌اش کرد. کاربرد چنین کلمه‌ای نباید باعث تعجب شود که پس چرا زمین ما وجود دارد، زیرا تصادف روی خواهد داد، و اگر جهان به قدر کافی ادامه پیدا کند، در گذر زمان هر اتفاق قابل تصوری ممکن است بیفتد. به نظرم هاکسلی بود که گفت: شش میمون اگر میلیون‌ها میلیون سال بدون دخالت هوش، ناشیانه با ماشین تحریری تایپ کنند، تردیدی نیست که سرانجام تمام کتاب‌های موزه‌ی انگلستان را خواهند نوشت. اگر آخرین صفحه‌ای که یکی از میمون‌ها تایپ کرده بررسی کنیم و دریابیم که در ناشی‌گری کورکورانه‌اش اتفاقن غزلی از شکسپیر را نوشته، حق داریم که آن را تصادفی چشمگیر بدانیم.

مجله‌ی شهروند امروز. شماره‌ی 51. صفحه‌ی 37.

Send   Print

متن زیر برای من ای‌میل شده بود. کپی‌رایت آن متعلق به من نیست:

به نام آنکه محمود را این ریختی آفرید (۱) و در آن نشانه‌های فراوان است (۲) و ما به شما چشم ندادیم مگر برای دیدن نشانه‌های محمود (۳) و دولت نهم (۴) نه آن خاتمی سوسول (۵) درحالیکه اسراییل محو می‌شود(۶) همانا پس باید در ایران قحطی بیاید (۷) و برق هی برود (۸) و بنزین سهمیه‌ای باشد (۹) چونکه صواب دارد (۱۰) ای کسانیکه هنوز به محمود ایمان نیاورده‌اید (۱۱) همانا بروید زودتر ایمان بیاورید (۱۲) که ما او را آفریدیم (۱۳) تا شما اینقدر مصیبت بکشید که در آن دنیا بار گناهانتان کم بشود (۱۴) ژ گ پ چ (۱۵) همانا که این چهار حرف در عربی نمی‌باشد (۱۶) ولی ما چون خداییم حال می‌کنیم که بگوییم (۱۷) و این اعجاز ماست (۱۸) همانطوریکه محمود (۱۹) و ما به شما مسکن دادیم (۲۰) تا محمود مشکلش را حل بکند (۲۱) و نعمتهای فراوان دادیم (۲۲) تا محمود برایتان جیره‌بندی بکند (۲۳) بلکه قدر نعمتهای ما را بیشتر بدانید (۲۴) خ (۲۵) و این حرف سرکاری بود (۲۶) همانطوریکه محمود هست (۲۷) و ما به شما گاز دادیم (۲۸) تا ترکمنستان آنرا قطع بنماید (۲۹) و کی فکرش را می‌کرد که اینطوری بشود (۳۰) جز محمود (۳۱) آیا نمی‌بینید (۳۲) که نفت سر سفره مردم است (۳۳) و جزایر تنبان، مال امارات (۳۴) همانگونه که خزر مال روسیه (۳۵) و "مال روسیه" مال مردم ایران (۳۶).

و محمود برای آبرو حیثیت می‌جنگد (۳۷) چونکه ناپلئون گفته است هر کسی برای آنچه که ندارد می‌جنگد (۳۸) و نشانه‌های بسیار است (۳۹) پودر رختشویی (۴۰) چای (۴۱) برنج (۴۲) روغن نباتی (۴۳) و کلن هر آنچه که می‌شود خورد (۴۴) پس آیا شما نمی‌بینید (۴۵) که اینها سرطان زاست (۴۶) و باید نداشته باشید (۴۷) ولی لبنانی‌ها باید داشته باشند (۴۸) و فلسطین هم همینطور (۴۹) همانگونه که قبلن بوسنی هرزگوین داشت(۵۰) و چچن این گوش (۵۱) و چچن آن گوش (۵۲) که وقتی شما زیر بمب و موشک بودید (۵۳) پس اینها کدام گوری بودند که از شما حمایت نکردند (۵۴) ولی شما خودتان را برایشان جر می‌دهید (۵۵) چون شما خدا دارید ولی آنها ندارند (۵۶) همین محمود را می‌فرمایم (۵۷) که همه چیز به او مربوط است (۵۸) جز تورم و گرانی (۵۹) ولی ناراحت نباشید (۶۰) بروید بمیرید چون به شما پاداش زیاد می‌دهیم (۶۱) در بهشت (۶۲) که درخت هم دارد (۶۳) و به شما در بهشت روزی دو استکان چایی می‌دهیم (۶۴) مفتی (۶۵) و سه بشقاب برنج (۶۶) بازم مفتی (۶۷) و چسفیل فراوان (۶۸) که همان ذرت بو داده است (۶۹) که هرچه هست از محمود بوداده خیلی بهتر است (۷۰) پیف پیف (۷۱) کی اینو بهشت راه داده (۷۲) و ما فرمودیم تمام مردم ایران (۷۳) ولی اینکه ایرانی نیست(۷۴) خاک بر سر وطن فروشش بکنند الهی (۷۵) و همانا ما فقط حرف راست می‌زنیم (۷۶) همانطوریکه محمود (۷۷) همین (۷۸) دوباره گ ژ پ چ (۷۹).

Send   Print

در زندگی زمان‌هایی هست که روح انسان روی پوسته‌ی نازک قلبش ضرب می‌گیرد. زمان‌هایی هست که آدمیزاد به راز‌های حل نشده‌ای پی می‌برد و همه‌ی ذرات معلق روزمرگی روزهای کشدار به روی همان پوسته‌ی نازک ته‌نشین می‌شوند.

با هزار بهانه من را فرستاند از خانه بیرون و وقتی برگشتم همه‌ی دوستانم دور میز پر از کادو تولدم را با تاخیر جشن گرفتند. دیدن همه‌ی کسانی که خیلی وقت بود امکان دیدارشان فراهم نبود از زحمات مامان و بابا و آقای برادر بود. نمی‌دانم چگونه همه‌ی این آدم‌های کم‌یاب را پیدا کرده بودند. اما یادتان باشد سورپریز اگر برای همه هیجان داشته باشد برای فرد مورد نظر یک شوک قوی است. من رنگم پریده بود و جز نگاه کردن دوستانم کار دیگری نمی‌توانستم بکنم. فراموش‌نشدنی بود، فهمیدن اینکه برای خیلی از دوستانت مهم هستی و آنها برای شاد کردن تو از هیچ کاری دریغ نمی‌کنند. گاهی اوقات همه‌ی انرژی مثبتی که تو به دیگران می‌دهی، یکباره به قلبت برمی‌گردد.

Send   Print

اینجا ایران است. سرزمین اساطیر فراموش‌شده، مهد تمدن بر بادرفته؛ سرزمین دیوار‌های بلند و پرده‌های ضخیم، ناموس‌های پنهان‌شده در اندرونی. کشور مردان معتاد و نشئه؛ زنان کار، دختران درد‌کشیده. دست‌درازی به خواهر و برادر‌زاده این‌سوی دیوار، ریش‌های خاکستری و جای مهر بر پیشانی آن سوی دیوار.

اینجا ایران است. سرزمین مردمان متمدن در خانه‌های 150 متری از قرار متری 3 میلیون و یقه‌های باز و مو‌های سینه و متلک راننده به دختر ایستاده کنار خیابان. سرزمین پرستش مرد‌ه‌های فقید و فراموشی زنده‌های بخت‌برگشته، سرزمین آرزو‌های بر باد و ای‌کاش، ای‌کاش ...، شنیدن خدا‌بیامرزد آن شاه سرنگون را.

اینجا ایران است. سرزمین مردمان پرادعای تاریخ و کتاب‌های خاک گرفته‌ی کتابخانه. خیابان‌های فراموش‌شده و نوستالژی‌های مدفون زیر گرانیت‌های تیره‌ی معماری‌ پوچ. کوچه‌باغ‌های عاشقی که در تاریخ گم‌شدند و آپارتمان‌های بی‌هویت که با شرمساری سلام‌ات می‌کنند.

سرزمین رویا‌های تلخ، مردمان زجرکشیده، کوچ کرده، زلزله‌زده، فراموش‌شده، اخم‌کرده، داغ‌دیده، سانسور‌شده، متلک‌شنیده، سنگسار‌شده، دبی‌رفته، بی‌هویت‌شده، استبداد‌دیده، بی‌لاله‌زار‌شده. مغموم ... سرد ... خسته. آری اینجا ایران است.

Send   Print

:: 26 تیر 87:
+ حسن از روز اول برایم عجیب بود. در طول روز تنها چند جمله حرف می‌زد. به رویت که نگاه می‌کرد، چشمانش همیشه متعجب بود. کم می‌خندید و گاهی که حرف می‌زد حالت از گفتگو به هم می‌خورد. شل و کشدار و بی‌انگیزه صحبت می‌کرد. مثل یک زندانی منتظر کنار چوبه‌ی دار شاید. نماز که می‌خواند بواشکی نگاهش می‌کردم، یک روز فکر کردم شاید خدا هم از نحوه‌ی صحبت کردن حسن با خودش حالت تهوع بگیرد. خوب بلد بود بامزه‌ترین اتفاق‌ها را طوری تعریف کند که گریه‌ات بگیرد. دیروز که کنار من نشسته بود داشت از دوستانش جلوی مدیر بد می‌گفت، حالم بد شد. حالت تهوع داشتم. اما کسی در دلم می‌گفت اگر قرار است بالا بیاورم بهتر است روی حسن باشد. این پسرک که حرف زدن بلد نبود تبدیل شده بود به یک بلبل که داشت چهچه می‌زد. چون نمی‌توانست خودش به بالا برسد بدش نمی‌آمد دوستانش را پایین بکشد. از امروز به کارهایش سخت‌گیری بیشتری می‌کنم. نگاهش که می‌کنم لبخندم خود‌به‌خود محو می‌شود. خودتان خوب می‌دانید محو شدن لبخند بچه‌ها در اثر تنفر اصلن دست خودشان نیست. آدم‌های اینگونه کوچک و ذلیل زیادند. جامعه‌ای که روابط و ضوابط‌اش بر اساس خبر‌کشی و فضولی و امر به معروف و نهی‌از منکر پیش رود، خواه‌ناخواه انسان‌هایی اینگونه می‌پروراند.

+ به نظر من خیلی نا‌امید کننده است که رهبر دنیا، با کلی اقتدار و ارتش تقسیم‌شده در کشور‌های مختلف باید عضو یکی از دو حزب دموکرات یا جمهوری ‌خواه باشد. یعنی حزب طرفداران محیط زیست یا طرفداران دنیای بی‌سلاح یا حزب آرامش لایه‌ی ازن نمی‌تواند یا شانسی ندارد که کاندیدایش برنده باشد. یک اشتباه لپی تاریخی است که هر کس اگر جدی بخواهد فکر کند به انتخابات؛ روی یکی از این دو حزب حساب می‌کند. بیشتر کارهای دنیا روی همین اشتباهات لپی است که مایه‌ی بدبختی انسان‌های بیچاره شده است. و همین اشتباهات لپی است که زنان و کودکان ویتنام و افغانستان و عراق را روی مین‌ها بالا پرتاب می‌کند. برای بیشتر آدم‌ها که اهل حساب و کتاب و عدد و رقم هستند این کاملن احمقانه است که ریس‌جمهور کشورشان یک شاعر به نام باشد که آخرین کتاب شعرش نایاب شده است. در زندگی عادی آدم‌بزرگ‌ها اصولن شاعران از شنیدن کلمه‌ی سیاست رنگشان زرد می‌شود، آنها فقط بلدند در وصف حماقت‌های فرماندهان ارتش و در رثای کشته‌شدگان جنگ شعر بگویند. اگر همه‌ی رهبران دنیا شاعر بودند یا نقاش بودند یا رهبر ارکستر سمفونیک یک شهر دور‌افتاده مثلن، دیگر لازم نبود همه‌ی آهن‌ها و سرب‌های روی کره‌ی زمین را برای ساختن موشک هدر بدهیم.

:: 27 تیر 87:
+ خداحافظ گاری‌کوپر امروز تمام شد. چقدر احساس کوچکی و بی‌مایگی می‌کنی در مقابل نویسنده. شاید رومن‌گاری خدا باشد. به نظر من اگر گلواژ‌ه‌های کتاب‌های زمینی و آسمانی به اصطلاح پیامبران را شخصی مثل او می‌نوشت، حداقل می‌شد از خواندنش لذت برد و من قول می‌دهم اگر چنین بود چند بار این کتاب‌های قطور پر از هیچ را می‌خواندم. رومن گاری بزرگ است و آنقدر بزرگ که نمی‌توانم در ذهنم مجسم کنم. آخر ذهن ما بچه‌ها هر چقدر هم خیال‌پرداز باشد نمی‌تواند با کنف‌های زرد‌رنگ، مثل او رویا ببافد. امشب قبل از خواب به مغولستان خارجی و ماداگاسکار و آزادی از قید تعلق و سامسون و دلیلا و گربه‌های ملوسش فکر می‌کنم. بهترین کار در شب‌های جمعه وقتی وسط کویر تنهایی، فکر کردن به چیز‌هایی است که وجود خارجی ندارند و این خودش باعث دلگرمی خواهد شد.

:: 28 تیر 87:
+ همیشه وقتی اتفاق می‌افتد که فکرش را نمی‌کنی. و مسولان مرده‌پرست که تا دیروز به فکر چگونه سانسور کردن آن هنرمند و دیگران بودند، یک شبه هنردوست شده‌اند و برایش آگهی صادر می‌کنند. اما هنرمند‌ها هیچ‌وقت ادعایی نداشته‌‌اند، ساکت می‌آیند و کارشان را می‌کنند و مثل زنجره‌های پیر که در شب‌های تابستان از فرط دلتنگی آواز می‌خوانند، آرام و آهسته در پشت مه صبحگاه ناپدید می‌شوند. و ما وقتی بیدار می‌شویم که آنها رفته‌اند. من فکر می‌کنم تا زمانی که یک اثر هنری دیده و شنیده می‌شود، روح بلند هنرمند در دالان‌ قرن‌های تاریک مکرر می‌شود. حمید هامون و دیالوگ‌هایش فراموش‌نشدنی‌اند. مثل خسرو شکیبایی.

Send   Print

:: 18 تیر 87:
+ اتاقی از آن خود ویرجینیا وولف را امروز تمام کردم. نمی‌دانستم در دانشکده‌های معروف دنیا هنوز تدریس می‌شود از 1928. او بیشتر به تفاوت زن و مرد در نویسندگی و شعر پرداخته است. علت کم بودن تعداد زنان را در ادبیات عدم استقلال مالی می‌داند. و یک اتاق با قفلی بر در و سالی 500 پوند درآمد را برای استقلال مالی و سپس استقلال فکری کافی می‌داند. او عقیده دارد استقلال مالی استقلال فکری به بار می‌آورد و استقلال فکری، شعر و بیداری نبوغ خفته در ذهن زن را. فقر را عامل سرکوب استعداد‌ها می‌داند و از نویسندگان و شاعران معروف انگلستان مثال می‌زند که اغلب آنها درجات بالای دانشگاهی داشته‌اند. عقیده دارد که یک داستان یا شعر آزاد باید زنانه مردانه باشد. هرچیزی که از روی تعصب روی کاغذ بیاید محکوم به مرگ است. تعصب انسان را کور می‌کند و متن ادبی حاصل از آن را ضعیف و ناتوان می‌سازد. او شکسپیر را یک نویسنده‌ی زنانه و مردانه می‌داند که ذهنش ورای تقسیم‌بندی جنسیتی و از بالا به انسان‌ها نگاه می‌کرده است. تولستوی را مثال می‌زند که سفر‌های کوتاه و بلندش از شهری به شهر دیگر منجر به رمان جنگ و صلح می‌شود. در حالیکه در قرن 18 و 19 میلادی اغلب زنان در پی یک ازدواج خوب و زیبایی و مد و خرید بوده‌اند. بی‌شک کسانی که در دنیا سیر و سیاحت نکرده‌اند و آدم‌ها و زندگی‌های گونه‌گون را ندیده‌اند، حرف کمتری برای گفتن دارند.

+ مستیم و هوشیار شهیدای شهر، خوابیم و بیدار شهیدای شهر، آخرش یه شب، ماه میاد بیرون، از سر اون کوه، بالای دره، روی این میدون، رد می‌شه خندون. یه شب ماه می‌یاد.
18 تیر فراموش‌نشدنی است.

:: 19 تیر 87:
+ فهمیدم نیرو‌های نظامی به انسان‌های احمق احتیاج دارند؛ هرچه‌قدر ابله‌تر باشی مقام بالاتری خواهی داشت.

:: 20 تیر 87:
+ امروز یکی می‌گفت: امریکا قصد دارد به ایران حمله کند. دیروز موشک‌های شهاب 3 آزمایش شدند. داشتم فکر می‌کردم آیا جانم را برای این کتاب 1984 به خطر خواهم انداخت؟ به این نتیجه رسیدم که نه! فکر کنم از محل جنگ فرار کنم. چرا برای پاره نشدن صقحات کتاب جانم را به خطر بیاندازم؟ هیچ دلیلی پیدا نکردم. دلم برای پلاک نقشه‌ی ایران که همیشه به گردنم بود تنگ شده، کشورم را دوست دارم اما نه 1984 را.

:: 21 تیر 87:
+ می‌شود با چال گونه‌ی تو عمری عاشقی کرد.

+ باید رو به منحنی‌های زیبای تنت عبادت کرد و دور حجم زیبای بودنت طواف.

:: 22 تیر 87:
+ کشوری که قیمت زمین و مسکن‌اش سریع‌تر از فرهنگ مردمش رشد کند، علیل و بیمار است.

+ امروز اجبارن رفتم مسجد نماز. گاهی وقت‌ها در زندگی باید کارهایی بکنی که بهشان اعتقاد نداری. محبور بودم این ننگ را تحمل کنم. کسی تا امروز من را در مسجد ندیده‌بود پس باید سنگینی نگاهشان را تحمل می‌کردم. مشکل من در این اوقات خندیدن است. وقتی موضوعی برایم خیلی مضحک است به سختی می‌توانم جلوی خنده‌ام را بگیرم. من دقیقن جلوی موذن بودم و نمی‌شد حتا لبخند بزنم. بیشتر در دلم می‌خندیدم. بعد از پایان نماز، نفر سمت راست من بنده‌های انگشتش را می‌شمرد و چیزی زیر لب می‌خواند. چند بار هم همه‌ به اطراف چرخیدند که سعی کردم از قافله عقب نمانم. در آخر هم همه سجده‌ی شکر به جا آوردند، نمی‌دانم برای کدام نعمت؟ من در دلم می‌گفتم: سجده برای کدوم خدا؟

:: 25 تیر 87:
+ شما هم گاهی با خاطره‌هاتان عشق‌بازی می‌کنید؟ نامه‌های قدیمی می‌خوانید و بغض می‌کنید؟ پیام‌های کوتاه دوستانتان را نگاه می‌دارید تا وقتی دلتان برایشان تنگ شد بخوانید؟ شما هم مثل من دیوانه‌ی رابطه‌های قدیمی و جدید دوستانه با همه‌ی احساسات پنهان‌اش هستید؟ هیچ چیز در دنیا مثل رابطه‌ی باشعور دو انسان، هیجان‌آمیز، رازآلود و پراحساس نیست.

+ نامه‌ای از دوستی قدیمی می‌خواندم که از سرزمین رویایی و نوشته‌های من خبر ندارد. نوشته بود: دیشب شازده‌ کوچولو را می‌خوندم به یادت افتادم. خوشحال شدم. از این رو که آن‌چیزی که واقعن هستم با آن چیزی که می‌نویسم فرقی ندارد. ماسک روی صورتم نیست تا خودم را موجه نشان بدهم. نوشته‌های من دقیقن همان چیزی است که هستم و فکر می‌کنم. خواه درست یا اشتباه!

ادامه دارد ...

Send   Print

:: 11 تیر 87:
+ گاهی فکر می‌کنم فقط من اینجا انگار زندانی‌ام. هم‌صحبت خاصی ندارم و بیشتر از همیشه با خودم حرف می‌زنم. سرباز‌ها هم انگار زندانی‌اند، محکوم‌اند به کارهای سنگین اینجا که هر روز برایشان کلی حادثه پیش می‌آورد. دلم برایشان می‌سوزد.

+ تو مال من نیستی، متعلق به او هم نیستی؛ بانوی بالابلند خودت باش.

+ در تمام این سال‌ها گربه‌ی ایران را اینگونه مریض احوال و بیمار، خموده و خواب‌آلود و کثیف کنج دیوار کز کرده ندیده بودم. او که روزی گربه‌ای اشرافی و نازپرورده بود امروز مرگ خود را آرزو می‌کند تا تاریخ را شرمسار نامش نکند.

:: 12 تیر 87:
+ بانوی بالابلند، امروز که خواب بودم و به خوابم تشریف آوردید و در رویاهایم با من حرف زدید برایم غیرقابل باور بود. خوابم را رویایی کردید و رویاهایم را دست‌یافتنی. از امشب برایتان دالان آرزوهایم را آب و جارو خواهم کرد و روی متکای قدیمی فکرم خواهم نشست و آمدن شما را انتظار خواهم کشید. تنها لبخند شما به من در خواب کفایت می‌کند تا به مرزهای دور خوشبختی برسم. گاهی وقت‌ها حرفی و کلامی لازم نیست، لبخند خالی به لبان شما به سال‌‌ها گفتگو می‌ارزد.

:: 13 تیر 87:
+ الان با آذین صحبت کردم. غمگین بود. من خوب می‌فهمم دوستانم کی شاد هستند و کی ناراحت. آدم‌ها وقتی زندگی‌شان روتین و تکراری می‌شود خسته می‌شوند و کمی افسرده به نظر می‌آیند. همیشه از این وضعیت فرار کرده‌ام. باید برایش به فکر یک یادگاری باشم. به شیرین زنگ می‌زنم تا برایش یک کادوی ایرانی خوب بخرد تا ببرد به غربتش. باید به هر طریقی شده شادش کنم حتا برای چند لحظه. شاد کردن کوتاه مدت آدم‌ها این مزیت را دارد که کمی اعتماد به نفس پیدا می‌کنی و احساس زیادی بودن در دنیا نمی‌کنی.

+ بانوی زیبای دست نیافتنی:
داستان مومو و روزا تمام شد امروز. زندگی در پیش روی رومن گاری. همان که برای من روز آخری کادو گرفتید. حق با شماست، خواندنش هفت ماه طول کشید و من دوست نداشتم این کتاب را تمام کنم. می‌خواستم طعم یادگاری شما را مزه‌مزه کنم تا یادم نرود. و آن چند خطی که در ابتدای کتاب برایم نوشتید را شاید بیشتر از همه‌ی جملات کتاب دوست دارم. خط‌به‌خط کتاب و داستان محمد کوچولو را با یاد شما و خاطرات خوبمان خواندم و همین کتاب زیبای رومن گاری به قول شما پدرسوخته را یکی از ناب‌ترین رمان‌هایی کرد که تا کنون خوانده‌ام. بهترین داستان‌ها آنهایی هستند که آدم‌بزرگ‌ها را یاد ماجراهای جدید و واقعی زندگی خودشان بیاندازند و بهترین خواننده‌ها کسانی هستند که با خواندن داستانی یاد لحظاتی بیافتند که برایشان لذت‌بخش است.

:: 14 تیر 87:
+ خدا یک بهانه است در دست انسان‌های ضعیف، تا آنچه را که به سرشان می‌آید با کلیشه‌های خواست خدا، قسمت، تقدیر، قضا و قدر توجیح کنند. خدا فقط یک کلمه‌‌ی کوچک سه حرفی است، نه یک موجود بزرگ بالای ابرها که دستی به ریش سفیدش می‌کشد و با دستوراتی که می‌دهد جهان را مثل یک باغ‌وحش هدایت می‌کند. هی آدم‌های خرس گنده بیایید چشمانمان را باز کنیم. خدا تنها یک کلمه است.

+ صبح به تمییز کردن اتاق و جارو کردن و گردگیری گذشت. باید به اتاق جدید هم عادت کنم. نظافت کنم دستی به سر و روی دیوارها و دکور چوبی خاک گرفته‌اش بکشم. دو ساعت طول کشید. همیشه وسواس من آزاردهنده می‌شود. کاملن تمیز و دوست‌داشتنی شد. جای تخت و دکور کوچک چوبی را عوض کردم، آنطوری که به دلم می‌نشست. حالا یک اتاق کوچک جدید دارم با دیوارها و خاطرات جدید. باید عادت کنم به اتاق‌هایم دل نبندم. گرچه دلم برای اتاق خودم با دیوارهای آبی و فیروزه‌ای و سورمه‌ای‌‌اش تنگ شده است اما باید عادت کنم، مثل کولی‌ها هر جا که شد، هر جا که دلم خوش بود اطراق کنم و چند روزی دوستش بدارم.

:: 15 تیر 87:
+ کتاب بادبادک‌باز که نصفه‌نیمه مانده بود تمام شد امروز. چقدر فرق می‌کند که نویسنده‌ی داستان فضای رمانش به کشور ما نزدیک باشد. چقدر غم‌ها مشترک و پرشمارند، و حس همدردی بیشتری برای ما دارد. فکر می‌کردم که دلیل موفقیت و جهانی شدن این رمان آن باشد که انگلیسی نوشته شده، برای همین در دنیا بیشتر خوانده شده است. ما چقدر رمان‌های ایرانی داریم که مهجور مانده‌اند و کسی خبرندارد چنین نویسنده‌ای در ایران رمانی اینگونه زیبا نوشته است. لازم نیست یکی بود یکی نبود و چشمهایش و شازده احتجاب را ترجمه کنیم؟ بادبادک‌باز هدیه‌ی بانو الناز بود برای ولنتاین سال قبل. یادش بخیر.

:: 16 تیر 87:
+ گرچه این‌ روزها ابلهانه به آینده‌ی ایران می‌خندی، یقین بدان روزی تاریخ از اسم تو در آغوشش خجل خواهد بود.

:: 17 تیر 87:
+ ظهر منچ بازی کردیم. آخرین باری که بازی کرده بودم شاید 12 ساله بودم. هوای گرم ظهر تابستان و صدای کولر خانه‌ی مادربزرگ. همه خواب بودند پس نباید سر و صدا می‌کردیم. امروز هم مثل همان ظهر‌های گرم تابستان قدیمی کولر روشن بود و باز مثل همان روزها هیجان داشتم. هیجان تاس شش و جایزه‌اش. گاهی وقت‌ها خاطراتت تکرار می‌شوند با یک شکل جدید و تو باز هم همانقدر بچه می‌شوی. من ظهر امروز 12 سال داشتم. چه خوب بود.

+ بنزین کوپنی است در کشوری که مردمش روی نفت می‌خوابند. در گرمای تابستان برق قطع می‌شود و خاموشی‌های منطقه‌ای داریم، زمستان گاز قطع می‌شود و از سرما می‌لرزیم؛ یادشان رفته که قرار بود آب و برق و گاز مجانی باشد. من به این همه خوشبختی و رفاه اجتماعی افتخار می‌کنم. خوشحالم که شهروند جمهوری اسلامی هستم. فقط گاهی دنبال یک عدد پاسپورت می‌گردم برای زندگی کردن و نفس کشیدن خارج از این سلول تاریک خوشبخت.

ادامه دارد ...