July 20, 2008
یادداشت‌های دفتر قهوه‌ای

:: 11 تیر 87:
+ گاهی فکر می‌کنم فقط من اینجا انگار زندانی‌ام. هم‌صحبت خاصی ندارم و بیشتر از همیشه با خودم حرف می‌زنم. سرباز‌ها هم انگار زندانی‌اند، محکوم‌اند به کارهای سنگین اینجا که هر روز برایشان کلی حادثه پیش می‌آورد. دلم برایشان می‌سوزد.

+ تو مال من نیستی، متعلق به او هم نیستی؛ بانوی بالابلند خودت باش.

+ در تمام این سال‌ها گربه‌ی ایران را اینگونه مریض احوال و بیمار، خموده و خواب‌آلود و کثیف کنج دیوار کز کرده ندیده بودم. او که روزی گربه‌ای اشرافی و نازپرورده بود امروز مرگ خود را آرزو می‌کند تا تاریخ را شرمسار نامش نکند.

:: 12 تیر 87:
+ بانوی بالابلند، امروز که خواب بودم و به خوابم تشریف آوردید و در رویاهایم با من حرف زدید برایم غیرقابل باور بود. خوابم را رویایی کردید و رویاهایم را دست‌یافتنی. از امشب برایتان دالان آرزوهایم را آب و جارو خواهم کرد و روی متکای قدیمی فکرم خواهم نشست و آمدن شما را انتظار خواهم کشید. تنها لبخند شما به من در خواب کفایت می‌کند تا به مرزهای دور خوشبختی برسم. گاهی وقت‌ها حرفی و کلامی لازم نیست، لبخند خالی به لبان شما به سال‌‌ها گفتگو می‌ارزد.

:: 13 تیر 87:
+ الان با آذین صحبت کردم. غمگین بود. من خوب می‌فهمم دوستانم کی شاد هستند و کی ناراحت. آدم‌ها وقتی زندگی‌شان روتین و تکراری می‌شود خسته می‌شوند و کمی افسرده به نظر می‌آیند. همیشه از این وضعیت فرار کرده‌ام. باید برایش به فکر یک یادگاری باشم. به شیرین زنگ می‌زنم تا برایش یک کادوی ایرانی خوب بخرد تا ببرد به غربتش. باید به هر طریقی شده شادش کنم حتا برای چند لحظه. شاد کردن کوتاه مدت آدم‌ها این مزیت را دارد که کمی اعتماد به نفس پیدا می‌کنی و احساس زیادی بودن در دنیا نمی‌کنی.

+ بانوی زیبای دست نیافتنی:
داستان مومو و روزا تمام شد امروز. زندگی در پیش روی رومن گاری. همان که برای من روز آخری کادو گرفتید. حق با شماست، خواندنش هفت ماه طول کشید و من دوست نداشتم این کتاب را تمام کنم. می‌خواستم طعم یادگاری شما را مزه‌مزه کنم تا یادم نرود. و آن چند خطی که در ابتدای کتاب برایم نوشتید را شاید بیشتر از همه‌ی جملات کتاب دوست دارم. خط‌به‌خط کتاب و داستان محمد کوچولو را با یاد شما و خاطرات خوبمان خواندم و همین کتاب زیبای رومن گاری به قول شما پدرسوخته را یکی از ناب‌ترین رمان‌هایی کرد که تا کنون خوانده‌ام. بهترین داستان‌ها آنهایی هستند که آدم‌بزرگ‌ها را یاد ماجراهای جدید و واقعی زندگی خودشان بیاندازند و بهترین خواننده‌ها کسانی هستند که با خواندن داستانی یاد لحظاتی بیافتند که برایشان لذت‌بخش است.

:: 14 تیر 87:
+ خدا یک بهانه است در دست انسان‌های ضعیف، تا آنچه را که به سرشان می‌آید با کلیشه‌های خواست خدا، قسمت، تقدیر، قضا و قدر توجیح کنند. خدا فقط یک کلمه‌‌ی کوچک سه حرفی است، نه یک موجود بزرگ بالای ابرها که دستی به ریش سفیدش می‌کشد و با دستوراتی که می‌دهد جهان را مثل یک باغ‌وحش هدایت می‌کند. هی آدم‌های خرس گنده بیایید چشمانمان را باز کنیم. خدا تنها یک کلمه است.

+ صبح به تمییز کردن اتاق و جارو کردن و گردگیری گذشت. باید به اتاق جدید هم عادت کنم. نظافت کنم دستی به سر و روی دیوارها و دکور چوبی خاک گرفته‌اش بکشم. دو ساعت طول کشید. همیشه وسواس من آزاردهنده می‌شود. کاملن تمیز و دوست‌داشتنی شد. جای تخت و دکور کوچک چوبی را عوض کردم، آنطوری که به دلم می‌نشست. حالا یک اتاق کوچک جدید دارم با دیوارها و خاطرات جدید. باید عادت کنم به اتاق‌هایم دل نبندم. گرچه دلم برای اتاق خودم با دیوارهای آبی و فیروزه‌ای و سورمه‌ای‌‌اش تنگ شده است اما باید عادت کنم، مثل کولی‌ها هر جا که شد، هر جا که دلم خوش بود اطراق کنم و چند روزی دوستش بدارم.

:: 15 تیر 87:
+ کتاب بادبادک‌باز که نصفه‌نیمه مانده بود تمام شد امروز. چقدر فرق می‌کند که نویسنده‌ی داستان فضای رمانش به کشور ما نزدیک باشد. چقدر غم‌ها مشترک و پرشمارند، و حس همدردی بیشتری برای ما دارد. فکر می‌کردم که دلیل موفقیت و جهانی شدن این رمان آن باشد که انگلیسی نوشته شده، برای همین در دنیا بیشتر خوانده شده است. ما چقدر رمان‌های ایرانی داریم که مهجور مانده‌اند و کسی خبرندارد چنین نویسنده‌ای در ایران رمانی اینگونه زیبا نوشته است. لازم نیست یکی بود یکی نبود و چشمهایش و شازده احتجاب را ترجمه کنیم؟ بادبادک‌باز هدیه‌ی بانو الناز بود برای ولنتاین سال قبل. یادش بخیر.

:: 16 تیر 87:
+ گرچه این‌ روزها ابلهانه به آینده‌ی ایران می‌خندی، یقین بدان روزی تاریخ از اسم تو در آغوشش خجل خواهد بود.

:: 17 تیر 87:
+ ظهر منچ بازی کردیم. آخرین باری که بازی کرده بودم شاید 12 ساله بودم. هوای گرم ظهر تابستان و صدای کولر خانه‌ی مادربزرگ. همه خواب بودند پس نباید سر و صدا می‌کردیم. امروز هم مثل همان ظهر‌های گرم تابستان قدیمی کولر روشن بود و باز مثل همان روزها هیجان داشتم. هیجان تاس شش و جایزه‌اش. گاهی وقت‌ها خاطراتت تکرار می‌شوند با یک شکل جدید و تو باز هم همانقدر بچه می‌شوی. من ظهر امروز 12 سال داشتم. چه خوب بود.

+ بنزین کوپنی است در کشوری که مردمش روی نفت می‌خوابند. در گرمای تابستان برق قطع می‌شود و خاموشی‌های منطقه‌ای داریم، زمستان گاز قطع می‌شود و از سرما می‌لرزیم؛ یادشان رفته که قرار بود آب و برق و گاز مجانی باشد. من به این همه خوشبختی و رفاه اجتماعی افتخار می‌کنم. خوشحالم که شهروند جمهوری اسلامی هستم. فقط گاهی دنبال یک عدد پاسپورت می‌گردم برای زندگی کردن و نفس کشیدن خارج از این سلول تاریک خوشبخت.

ادامه دارد ...


http://www.dreamlandblog.com/2008/07/20/p/06,40,25/