Send   Print

از طريق: سولماز ( گودر)

من توي روزهاي بعد از کودتا دوبار توي خيابان از فرط خشم و استيصال فرياد کشيده ام.
يک بارش 25 خرداد وسط راه پيمائي سکوت بود وقتي ماشين موسوي از کنارمان گذشت . واقعا بدون هيچ تصميم قبلي فرياد کشيدم از سر درد . دردي که روي سينه ام بود اين 3 روز به خاطر آرام بخش هائي که پشت هم خورده بودم. به خاطر بابايم و اين که عصر 22 خرداد مي خواست شيريني بخرد و پي سي دي مي گشت براي جشن خياباني. به خاطر مامانم که بغض مي کرد اما دلداريمان مي داد. به خاطر خواهرکم که روز 23 خرداد راه افتاده بود توي خيابان و زار زار گريه کرده بود و علي اتفاقي ديده بودش و آوردش خانه ما. به خاطر آرش که پشت سر هم خبر مي خواند بعد من گيج منگ را بغل مي کرد که آرام شوم.به خاطر آناهيتا که آمد بالا و آنقدر حالش بد بود که تقريبا غش کرد روي تخت براي باربد که ترسيده بود از حال ما و گرسنه بود و من غذا توي خانه نداشتم و پلو سفيد و نيمرو درست کردم برايش.براي احسان که صبح بيست و سوم گرفته بودندش.

فرياد کشيدم توي آن سکوت و همه نگاهها برگشت سمت من من مي لرزيدم و همه مي پرسيدند چي شد؟ من جواب نداشتم خجالت زده بودم پسر عمويم آب را گرفت سمتم و گفت : چته سولماز يعني چي اين کارا؟ من جواب نداشتم.

يک بار ديگرش 13 آبان بود ساعت يک و نيم دو رسيديم شرکت. نمي توانستم کار کنم آرش تهران نبود کتک خورده بودم پهلويم به شدت درد مي کرد . يک اشتباه مسخره توي کار کردم رئيسم گفت حواستون کجاست؟ و من حواسم پيش دختري بود که مردک از پشت بغلش کرده بود و مي زد توي سرش . پسري که انقدر توي سرش زدند که بيهوش شد بعد پرتش کردند روي موتور و بردندش .پيش همان خانمي که غش کرد روي آسفالت خيابان و فرياد مي زد بچه مردمو کشتن کجائي خدا؟ پيش پسري که سوار پژو کردنش و روي سرش کيسه کشيدند. پيش پسري که توي سنائي تکيه داد بود به در يک خانه و غم موج مي زد توي چشمهايش .
از شرکت که آمدم بيرون هوا تاريک بود . دست بند سبز هنوز دور مچم بود پياده راه افتادم سمت خانه بغض داشتم بغضي که گريه نمي شد و گلويم را به درد آورده بود.روي پل عابر کردستان که رسيدم شروع کردم به فرياد کشيدن با بغض با حرف با گريه . خانه که رسيدم آرامتر بودم.

از طريق: سايت تغيير

روز پنجشنبه جلسات مکرر و پيوسته‌اي با حضور جناب آقاي موسوي برگزار شد. بحث اصلي، پيرامون تمهيداتي بود که بايد براي انتخابات انديشيده مي‌شد. گزارش‌هاي مکرري به دوستان رسيده بود که نگراني‌هايي را از روند برگزاري انتخابات دامن مي‌زد. موضوع نظارت بر صندوق‌ها از موضوعات بسيار جدي بود که دغدغه کميته صيانت از آرا شده بود.
مهندس موسوي جمعي از دوستان را انتخاب کرد که به شکل مجزا و متمرکز مسايل حساس روز انتخابات را دنبال کنند. سيستم پيامک از سوي مخابرات قطع شده بود.
قرار شد مهندس موسوي در يکي از مساجد جنوب شهر رأي خود را به صندوق بريزد. اين مسجد، مسجد جامع ارشاد در شهر ري بود. حدود ?? شب خبر زمان و مکان رأي‌ريزي مهندس موسوي بر روي سايت قلم قرار گرفت.
ادامه ...

Send   Print

کردان مرد از بس دروغ در بدن ندارد.

Send   Print

مست ایم و هوشیار
شهیدای شهر !
خوا‌ب‌ایم و بیدار
شهیدای شهر !
آخرش یه شب
ماه میاد بیرون،
از سر اون کوه
بالای دره
روی این میدون
رد می‌شه خندون

یه شب ماه می‌یاد
یه شب ماه می‌یاد ...

شاملو. زندان قصر. 1333
گوش کنید با صدای فرهاد

+ پيغام منع برگزاری بزرگداشت فروهرها چيست؟
+ بیانیه جمعی از آزاداندیشان ایرانی به مناسبت سالگرد قتل پروانه و داریوش فروهر

Send   Print

اگر از من می‌شنوید بهترین راه رسیدن به آرامش و احساس عمیق رهایی، صحبت کردن با رفیق تا صبح است. اگر شب جمعه باشد چه بهتر. ما پنج نفر بودیم. دو نفرمان از نیمه‌ی راه بین خواب و بیداری گوش می‌دادند فقط و بعد خوابشان برد. من ماندم با دو نفر دیگر. همسران آن دو دوستی که در خواب بودند. ما آنقدر صحبت کردیم که بلورهای دلتنگی در قلبمان کم‌رنگ شد. صبح وقتی شب را به زیر می‌کشد زیباست. بهترین وقت صحبت‌های درگوشی هم همین‌جاست. رنگ از شب می‌پرد. هیچ وقت صدای اذان را دوست نداشتم. حتا صبح‌ها. صدایی غم‌انگیز و تکراری است.

سفیدی که بر شب غالب می‌شود من احساس یک ساکسیفونیست خجالتی را دارم که از اجرایش راضی است. بیدار بودن با رفیق اگر چه چیزی از مشکلات زندگی کم نمی‌کند اما بهترین راه برای نشان دادن قدرت نهفته‌ی درونی‌ات به طبیعت است. اگر کمی شجاعت و صداقت را چاشنی آزادگی و پرواز‌های گاه‌ و بیگاهت بکنی دیگر خواسته‌هایت را در کف دستانت می‌بینی.

و ما آنقدر صحبت کردیم با چشمان بسته حتا که خواب ما را دزدید از هم. آخرین جمله را من گفتم. هنوز یادم است. بدترین چیز دنیا اینست که آدم مکالمه‌های شب‌های جمعه‌اش را روی متکاهای وسط اتاق فراموش کند. آخرین نفر من بودم. خاطره‌ای از کودکی‌ام بود. بعد از آن همه‌ جا رنگ رویا و خواب گرفت. من فکر می‌کنم مرگ هم چیزی شبیه یک خواب بی‌انتها است. شاید باید خیلی ساده‌لوح باشند کسانی که فکر می‌کنند برای کارهای خوبشان بعد از مرگ حوری‌هایی در انتظارند تا ترتیبشان را بدهند. همیشه به افکار اینچنینی خندیده‌ام. با اینکه ادب حکم می‌کند جلوی خنده‌ام را بگیرم. بعد از مرگ ما به همانجایی می‌رویم که قبل از تولد بودیم. اگر شما در رحم مادرانتان در حال سکس با حوری‌های بهشتی بودید پس بعد از مرگ هم در انتظارش باشید.

Send   Print

گاهی بالا و پایین رفتن یک ژن، آدمی را دچار یک بازی شوم می‌‌کند. و یک داستان تلخ آغاز می‌شود با تولد او، که پایانش نامعلوم و گنگ است. روبه‌روی من نشسته بود. زبانش بزرگتر از دهانش زده بود بیرون. چشمانش به اطراف خیره بود. گاهی دست می‌ِزد و گاهی با خودش کلمه‌ای را چند بار تکرار می‌کرد. سندرم داون داشت شاید. یک شوخی کاملن جدی بی سر و ته طبیعت با آدمیزاد، گاهی وقت‌‌ها به اینجا ختم می‌شود.

خواهرش به سمتش آمد. دختر بالا بلند و زیبای مجلس. فکر نمی‌کردم این بازی اینقدر ناجوانمردانه باشد. زیباروترین دختر جشن و برادرش در برابر هم چیزی جز یک شوخی مسخره از خدایی که هیچ وقت وجود نداشت نبود. خواهر زیبای مهربان برادرش را دعوت به رقص کرد. و هیچ وقت لبخند تشکرآمیز پسرک را خطاب به خواهرش فراموش نمی‌کنم وقتی از روی صندلی بلند شد و خواست به همه ثابت کند او هم مثل بقیه خواهد رقصید.

Send   Print

و همه‌ی انسان‌های پاکی که دستان خون‌آلود دیو را آن شب سیاه دیده بودند یک به یک خودکشی شدند. و ما همچنان نوبت خویش را انتظار می‌کشیم بی هیچ حرفی. باید فریاد زد تا روح بی‌قرار شهیدان وطن آرام گیرد. آنها از جان گذشتند و ما تنها باید دستان خون‌آلود دیو را فریاد بزنیم. ما باید راه دشوار آنها را به هر روی ادامه دهیم. نگذارید این بیرق بر زمین بماند. باید پرچم آزادگی و وارستگی را بالا نگاه داریم.

+ پزشکی که محسن روح‌الامینی را 2 روز قبل از شهادت ویزیت کرده بود
+ سخنرانی رامین پوراندرجانی پزشک کهریزک
+ خانواده دكتر رامین پوراندرجانی شایعه خودکشی وی را قویا رد کردند
+ گوش کنید: سیاه همچون اعماق آفریقای خودم
اشعار: لنکستن هیوز. ترجمه و صدای: احمد شاملو

Send   Print

اتاق زیر شیروانی را گردگیری کردم و بعد از نصب پرده‌های سفید و تعویض یک لامپ قدیمی آماده‌ی استفاده شده است. قصدم قرار دادن همه‌ی چیزهایی است که دوستشان دارم. انباری برای خنزرپنزرهای فراموش نشدنی دنیای آنلاین. گردغباری از رویشان می‌گیرم و زیر شیروانی می‌گذارم تا وقتی دوستانم مهمانی آمدند به آنها هم نشان دهم و یک لذت کوتاه آنلاین را با هم تقسیم کنیم. وقتی دنیا اینچنین کوچک و تنها است پر از اخبار سیاه و سیاست‌زده، چرا لذت‌‌های کوتاه را با چیزهای ارزشمندی که دوستشان می‌داریم از هم دریغ کنیم. بیایید لذت‌هایمان را تقسیم کنیم.

+ اتاق زیر شیروانی سرزمین رویایی

Send   Print

زردها بیهوده قرمز نشدند
قرمزی رنگ نیانداخته بیهوده بر دیوار

صبح پیدا شده اما آسمان پیدا نیست

گرده روشنی مرده برفی همه کارش آشوب
بر سر شیشه هر پنجره بگرفته قرار

من دلم سخت گرفته است از این
میهمان خانه مهمان کش روزش تاریک

که به جان هم نشناخته، انداخته است
چند تن خواب آلود
چند تن ناهموار
چند تن نا هشیار
مشتی ناهموار

شعر: نيما يوشيج، صدای: فرهاد
+ گوش کنيد: قطعه‌ی برف
+ سايز بزرگتر را اينجا ببينيد.

Send   Print

شما هم حتمن مثل من دیده‌اید این آدم‌هایی که احساس هنرمندان گمنام می‌کنند را؟ کسانی که یک گروه افراد بیمار چون خودشان را جمع می‌کنند و به زمین و زمان در جمع‌هاشان بد می‌گویند. احساس می‌کنند اگر در نیویورک یا نیس دنیا آمده بودند الان حتمن جزو نوابغ بشری روزی چهار مصاحبه با مجلات هنری فرانسوی داشتند. اگر پول داشته باشند گرانترین تجهیزات عکاسی را مي‌خرند و هی صبح تا شب بی‌محابا شاتر را فشار مي‌دهند شاید این میانه عکس خوبی هم گرفته شد. دوستانشان برایشان هورا می‌کشند و چشم بسته مرحبا می‌گویند.

یا آنها که هر جمله‌ی بی‌معنی را عمودی می‌نویسند و احساس یک شاعر خسته را دارند. که گمنام‌اند و کسی آنها را تاکنون کشف نکرده است. آنها که چند ماهی است کلاس موسیقی می‌روند و برای همه‌ی مکتب‌های هنری نسخه می‌پیچند. از نامجو تا موتزارت را بالا و پایین می‌برند و نقد می‌کنند. و حکم همان است که از دهان آنها خارج می‌شود. دشت‌های مطالعه و تحقیق اندکی حتا؛ در افکارشان بیابان‌های بی‌آب و علفی است که تشنه‌ی باران مانده. نگاهی هم از بالا به پایین به تو می‌کنند که شاید هنوز الان درک نکنی من چه می‌گویم برو کمی در بحر هنر من شنا کن بعد بیا صحبت کن. از یکی از این دوستان پرسیدم موسیقی چه گوش می‌کنی؟ گفت: "چیزهایی که من گوش می‌کنم را تو نمی‌توانی گوش کنی. هوی متال‌های سنگین گوش می‌‌کنم." خواستم بخندم که جلوی خودم را گرفتم. دلم برایش سوخت. به نظر من اینان حسابی محتاج توجه‌اند. این گروه از آدم‌هایی که جزو انسان‌ها نیستند اما صبح تا شب توجه و آدم خاص بودن را گدایی می‌کنند. نمی‌دانم چه لذتی می‌برند از اینکه وانمود کنند خاص هستند. کتابخوان خاص، اهل موزیک و شنونده‌ی خاص، عکاس خاص، شاعر خاص، هنرمند خاص و بی‌همتا که مردم قدرشان را نمی‌دانند. در این مواقع بهترین کار همان خنده در دل است.

Send   Print

گفت:" منو می‌زد. یه جوری می‌زد که کبود نمی‌شد. موهامو می‌کشید. دستمو زیر پاش له می‌کرد. از خونه می‌انداختم بیرون. منم به مامان و بابا چیزی نمی‌گفتم. کلن کم حرف از دهنم بیرون می‌یاد. تا اینکه خودش به مامان و بابام می‌گفت. الان پنج ماهه قهر کردم و خونه‌ی مامان هستم. اما اون رفته با چرب زبونی اونا را خام کرده و مامان و بابا می‌گن برگرد سر خونه زندگیت. اما من می‌خوام تا آخر گرفتن طلاقم مقاومت کنم. اون حالا می‌گه نمی‌دم. گرچه خودش بود که اول پیشنهاد طلاق رو داد. و حالا که نصف راه رو رفتم نمی‌تونم برگردم. نمی‌دونم می‌تونم در برابر فشار مامان و بابا مقاومت کنم یا نه؟ هیچ کس نمی‌تونه کمکم کنه. حتا تو"

با توجه به چیزهایی که می‌دانستم کتاب چهار اثر از فلورانس اسکاول شین را برایش انتخاب کردم. گرچه هیچ وقت از ترجمه‌های گیتی خوشدل خوشم نمی‌آمد. اما این یکی استثنا بود. فردایش زنگ زد و گفت: این کتاب چقدر عجیب است. یعنی من می‌توانم آینده‌ام را خودم بسازم؟ خودم تصمیم بگیرم؟ تشویقش کردم کتاب را سریع‌تر بخواند. تا موقع من وقت خواهم داشت به انتخاب کتاب بعدی برایش فکر کنم.

اینکه ببینیم و بدانیم می‌شود روی زندگی اطرافیانمان تاثیر بگذاریم بسیار مهم است. اینکه همه‌ی این آشنایی‌ها و ملاقات‌ها از سر تصادف هستند. ( سلام آقای وودی آلن و Match point نازنین ) اینکه من او را ملاقات کنم و سعی کنم کمکی باشم در روزهای استیصال و ناتوانی‌اش می‌تواند منشا حجم زیادی از انرژی مثبت برای من باشد. یک تمرین بزرگ هم برای من هست. تمرین انسان بودن. نه آدم بودن. آدم زیاد است این روزها. انسان‌ها کم‌اند. برایش وقت مشاوره روانپزشک گرفتم. تشویقش کردم به زندگی و نشانه‌گیری به سمت آن هدفی که همیشه در رویاهایش داشته است. تمام تلاش ما باید این باشد که زندگی حقیقی‌مان را به سمت رویاهایمان منحرف کنیم. گرچه سرناسازگاری دارد. اما همیشه اگر تمرکز کنیم روی هر عملی، انجام دادنش برایمان ممکن خواهد بود.

Send   Print

برای خیلی از ما آزادی بیان و عقیده و اطلاعات یک اصل غیرقابل انکار است. اما حتمن می‌دانید برای کودتاچیان و عموفیلترچی اینگونه نیست. آنها مثل جادوگران پیر که از آب زلال می‌ترسند از آزادی اطلاعات و روزنامه‌های آزاد هراس دارند. حکایت جن و بسم‌الله، داستان زندگی آقایان است و آزادی. که اگر این یکی باشد آنها نیستند و اگر می‌خواهند خود حکومت کنند باید با قطره‌چکان و رسالت و کیهان چیزهایی که مردم می‌توانند بدانند را به آنها بگويند.

با استفاده از روش زیر برای همیشه از زیر بار سانسور و فیلتر و فیل‌.تر و فیلترشکن و اولتراسرف و فری گیت و ... بیرون خواهید آمد.

اول: به سایت AOL مراجعه کرده و یک حساب ای‌میل برای خود باز کنید.

دوم: نرم‌افزار AOL 9.5 را دانلود کنید.

سوم: با کمک حساب ای‌میل خود در نرم‌افزار AOL وارد شوید و از آنجا اینترنت گردی بدون سانسور را آغاز کنید.

چهارم: پس از طی مراحل فوق در حالیکه کف دست راستتان به سوی آسمان است می‌توانید انگشت وسط دست را بالا بیاورید و به عموفیلترچی سلام کنید.

+ توضيحات بيشتر در بخش نظرات بالاترين
+ در صورت فيلتر بودن سايت AOL براي دانلود نرم‌افزار، می‌‌توانيد فايل اينستاليشن را از اينجا دانلود کنيد.

Send   Print
کسی نیست به این مردک احمق بگوید اگر تو انتخابات را بردی با 63 درصدت پس چرا از اینترنت و اطلاع‌رسانی می‌ترسی؟ چرا با مردم کشورت مثل دشمنان خونی رفتار می‌کنی؟ چرا دروغ می‌گویی؟ چرا زبونی؟ چرا نمایشگاه مطبوعات نرفتی؟ از چه کسانی می‌ترسي؟ از مردم؟ همین مردمی که روزهای آخر ریاستت را به کامت تلخ می‌کنند؟ از شجاعت ما می‌ترسی؟ پشت باتو‌م‌ها پنهان نشو. بیرون بیا. در خیابان‌های شهر پیاده گز کن. روزی مثل سیزده آبان با ما قدم بزن. برای چه فرار می‌کنی؟ چرا تمام شبکه‌های اجتماعی را فیلتر کرده‌ای؟ از جنگ نرم می‌ترسی؟ با باتوم‌ات جواب جنگ نرم را به سختی به پاهای مردان و زنان شهر دادی. ما اشک‌آور لازم نداریم آقای کودتاچی. ما خود به حال روز استبدادزده‌ی زرد و زارمان می‌گرییم. راستی رمان دن‌کیشوت را خوانده‌ای؟ این آسیاب‌بادی‌ها که با دوستانت به سویشان لشکر می‌کشید مردم‌اند. و تاکنون قبل از شما هر که بوده، مجهزتر از شما حتا، وقتی با مردم سرزمین‌اش جنگیده از حکومت ساقط شده است.

آقای دیکتاتور، مادر من دو روز قبل مهمان یکی از مادران داغدیده بود. فرزندش را سربازان شما به تکان سرانگشتی به زمین انداخته بودند. و خون گرمش کف خیابان را، قرمز فرش کرده بود. و او می‌گفت از نفرین‌های این مادر. و گریه‌هایش هنوز پس از چهارماه. داغش تازه است هنوز. مردم شاید خیلی چیزها را فراموش کنند اما رنگ خون فرزندشان را هیچ‌گاه از یاد نخواهند برد بر کف خیابان. از دو روز قبل بود که مطمئن شدم شما نیز چون دیگر دیکتاتورهای تاریخ معاصر با نفرین مادران سقوط خواهید کرد. چه زود و چه دیر. سرنوشت همه‌ی دیکتاتورها یکسان است. تاریخ بخوانید. تاریخ بخوانید. تاریخ بخوانید.

Send   Print

بعضی وقت‌ها قدرت یک تودهنی آنقدر زیاد است که فرد تا چند روزی مات و مبهوت آنچه بر صورتش گذشت می‌شود. قدرت اعتراض امروز مردم به کودتاچی آنقدر زیاد بود که شاید آرزو کند هیچ‌وقت پا به این دنیا نگذاشته بود و دیکتاتور نشده بود.

بیشتر دیکتاتورها در شب‌هایی اینچنین که صدای مردم سرزمین‌شان علیه آنها از هر کوی شنیده می‌شود و فریاد مرگ آنها را بلند و بی‌محابا سرمی‌دهند در برابر یک آینه قدی می‌ایستند و کمی شکلک در می‌آورند و با خود می‌گویند: " آرام خواهند شد. چند روزی بگذرد آبها از آسیاب خواهد افتاد. حکومت من با آنچه دیکتاتورهای قبلی انجام می‌دادند متفاوت است. دوام حکمرانی من تضمین شده است."
آنها هیچ وقت از خود نمی‌پرسند: من چرا دیکتاتور شدم؟ چرا از میان این همه آدم باید فقط مرگ مرا از خدایشان بخواهند؟ چرا من؟ من چگونه دیکتاتور شدم؟ ژنتیک بود یا اثر محیط؟ چطور می‌توانم جبران کنم؟ و چگونه می‌شود از تکرار تاریخ و آنچه بر سر دیکتاتورهای قبلی آمد برای خودم جلوگیری کنم؟

دیکتاتورها همیشه صدای انقلاب مردم را دیر می‌شنوند. وقتی که دیگر طنین فریاد‌ها را هیچ باتومی ساکت نمی‌کند. و هیچ فرد آزادی‌خواهی و منصفی در خانه نمی‌نشیند. آنوقت است که دیگر دوستانش افسوس می‌خورند و ندای دیر شده است سر می‌دهند. آنوقت است که گرچه کبک داستان ما سرش را از زیر برف بیرون آورده است اما خواهد دید زمستان خیلی وقت است که تمام شده و برف‌ها آب شده و همه‌جا را سبزی بهار رنگی دوباره زده است.

تاریخ مردم شجاع و آزاده‌ی ایران را- که در سال‌های پایانی دهه‌ی هشتاد زندگی می‌کردند- خواهد ستود.

Send   Print

سرعت اینترنت را کم کرده‌اند، مسنجرها فیلتر است، فیلتر شکن‌ها بسته شده‌اند، سایت ها باز نمی‌شوند. نمی‌دانم چرا برادران بسیجی که اینقدر آی کیو بالا هستند و می‌توانند این کارها را بکنند همیشه باید به زور سهمیه و پارتی بازی به دانشگاه راه پیدا کنند؟ چرا عقلشان را برای تقلب‌های تمیزتر روی انتخابات آینده متمرکز نمی‌کنند؟ که دیگر یک بسته رای را با یک خودکار و یک دست‌خط ننویسند. فردا سیزده آبان است و حسابی امشب با دلهره خواهند خوابید. صدای الله و اکبرها را هم که شنیدند و در دلشان ترسی مبهم خانه کرده حتمن.

فردا روز دیگری است. فردا باید جواب سانسورچیان را بدهیم. جواب همه‌ی باتوم‌هایی که روی ما بالا رفتند، جواب زندان‌ها، جواب ناله‌ها، جواب دادگاه‌های فرمایشی، جواب تهدید‌ها، جواب دروغ‌های رسانه‌ی میلی، جواب در بند بودن و آزار و شکنجه‌های این چند ماه را، جواب خون کسانی که ناغافل زمین افتادند با صدای تیری، فردا روز پاسخ ماست. روز جواب بلند و دندان‌شکن ما؛ نه به امپریالیسم و غرب و عمو سام، روز جواب به همین دیکتاتور‌های کوتوله، به همین کودتاچی‌هایی که وقیح‌اند و زبون. فردا روز پاسخ ما به کسانی است که در یک شب روشن که هیچ کس تا صبح نخوابید رایمان را دزدیدند. فردا روز ماست. روز فریاد ما که چه بلند خواهد بود و چه رسا. و همه‌ی ما خبرنگار خودمان خواهیم شد، چه باک که ورود خبرنگاران خارجی را ممنوع کرده‌ باشند. یا روزنامه‌ها را به هر بهانه‌ای تعطیل. فردا روز فریاد ماست. روزی که کودتاچی هیچ وقت فراموش نخواهد کرد. روز پتک بزرگ مردم بر سر استبداد.

Send   Print
Send   Print
روزهای زیادی را سبز کرده‌ایم. حالا نوبت سیزده آبان است. دو روز دیگر باقی است.
Send   Print

بیانیه‌ی چهاردهم امروز را باز سبز کرد:

آنک سیزدهم آبان، این سبزترین روز سال دوباره از راه می‌رسد. آیا امروز قابل‌تصور است که حرکت مردم بر اثر بازداشته شدن همراهی از همراهی خاموش شود؟ اگر اینگونه باشد دستاوردهای چهل و پنج سال تاریخ معاصر خود را از دست داده‌ایم، و اگر چنین نباشد این نشانه‌ای از ریشه‌های انقلابی ماست. ما به اتکای این ریشه‌هاست که سبز شده‌ایم، ریشه‌هایی که اگر از آنها دور شویم به همان چیزی تنزل خواهیم کرد که مخالفان مردم آرزو می‌کنند.

ادامه ...

دست نوشته‌های ساده:

وقتی درهای شعب اخذرای زودهنگام بسته شد،هنوز روزنه امیدی بود که موسوی رییس جمهور شود."جهانبخش خانجانی" ،معاونت تبلیغات ستاد(یکی از اسرای دربند) پشت رایانه اش نشسته بودو ذکر می گفت.همه منتظر نتیجه کنفرانس مطبوعاتی شبانه موسوی بودند. بهمن امویی(یکی دیگر از اسرای در بند) اولین کسی بود که آب پاکی را روی دست همه ریخت و ازموسوی نقل کرد که" پیروز قطعی انتخابات است و تسلیم این صحنه آرایی بزرگ نمی شود."بعد به دوستانی که در خیابان طاهری حضور داشتند زنگ زدم.سه تن از دوستانم به همراه فریبا پژوه(یکی دیگر از اسرای در بند) بودند.همگی گریه می کردند.علی تاجرنیا(یکی دیگر از اسرای در بند) مردم را که دم در ستاد جمع شده بودند به آرامش فرامی خواند.

ادامه...