November 12, 2009
از زندگی و تصادف

گفت:" منو می‌زد. یه جوری می‌زد که کبود نمی‌شد. موهامو می‌کشید. دستمو زیر پاش له می‌کرد. از خونه می‌انداختم بیرون. منم به مامان و بابا چیزی نمی‌گفتم. کلن کم حرف از دهنم بیرون می‌یاد. تا اینکه خودش به مامان و بابام می‌گفت. الان پنج ماهه قهر کردم و خونه‌ی مامان هستم. اما اون رفته با چرب زبونی اونا را خام کرده و مامان و بابا می‌گن برگرد سر خونه زندگیت. اما من می‌خوام تا آخر گرفتن طلاقم مقاومت کنم. اون حالا می‌گه نمی‌دم. گرچه خودش بود که اول پیشنهاد طلاق رو داد. و حالا که نصف راه رو رفتم نمی‌تونم برگردم. نمی‌دونم می‌تونم در برابر فشار مامان و بابا مقاومت کنم یا نه؟ هیچ کس نمی‌تونه کمکم کنه. حتا تو"

با توجه به چیزهایی که می‌دانستم کتاب چهار اثر از فلورانس اسکاول شین را برایش انتخاب کردم. گرچه هیچ وقت از ترجمه‌های گیتی خوشدل خوشم نمی‌آمد. اما این یکی استثنا بود. فردایش زنگ زد و گفت: این کتاب چقدر عجیب است. یعنی من می‌توانم آینده‌ام را خودم بسازم؟ خودم تصمیم بگیرم؟ تشویقش کردم کتاب را سریع‌تر بخواند. تا موقع من وقت خواهم داشت به انتخاب کتاب بعدی برایش فکر کنم.

اینکه ببینیم و بدانیم می‌شود روی زندگی اطرافیانمان تاثیر بگذاریم بسیار مهم است. اینکه همه‌ی این آشنایی‌ها و ملاقات‌ها از سر تصادف هستند. ( سلام آقای وودی آلن و Match point نازنین ) اینکه من او را ملاقات کنم و سعی کنم کمکی باشم در روزهای استیصال و ناتوانی‌اش می‌تواند منشا حجم زیادی از انرژی مثبت برای من باشد. یک تمرین بزرگ هم برای من هست. تمرین انسان بودن. نه آدم بودن. آدم زیاد است این روزها. انسان‌ها کم‌اند. برایش وقت مشاوره روانپزشک گرفتم. تشویقش کردم به زندگی و نشانه‌گیری به سمت آن هدفی که همیشه در رویاهایش داشته است. تمام تلاش ما باید این باشد که زندگی حقیقی‌مان را به سمت رویاهایمان منحرف کنیم. گرچه سرناسازگاری دارد. اما همیشه اگر تمرکز کنیم روی هر عملی، انجام دادنش برایمان ممکن خواهد بود.


http://www.dreamlandblog.com/2009/11/12/p/04,45,15/