Send   Print
After that it got pretty late, and we both had to go, but it was great seeing Annie again. I... I realized what a terrific person she was, and... and how much fun it was just knowing her; and I... I, I thought of that old joke, y'know, the, this... this guy goes to a psychiatrist and says, "Doc, uh, my brother's crazy; he thinks he's a chicken." And, uh, the doctor says, "Well, why don't you turn him in?" The guy says, "I would, but I need the eggs." Well, I guess that's pretty much now how I feel about relationships; y'know, they're totally irrational, and crazy, and absurd, and... but, uh, I guess we keep goin' through it because, uh, most of us... need the eggs.

+ Annie Hall
Woody Allen

Send   Print

بچه که بودم فکر می‌کردم اگر قد من روزی که بزرگ شدم اندازه‌ی قد بابا شود حتمن آن بالا سرم گیج خواهد رفت. چون همیشه وقتی بابا من را بغل می‌کرد یا روی شانه‌هایش می‌گذاشت سرم گیج می‌رفت. از آن بالا دنیا کوچکتر بود. اما من که قدم فوقش به کلید‌های تلویزیون می‌رسید هیچ وقت سرم این پایین گیج نمی‌رفت. یا فکر می‌کردم کی بشود من هم بزرگ بشوم و دودولم اندازه‌ی بزرگترها بشود. آخر توی مهمانی‌ها مردها که می‌نشستند جلوی پیژامه‌شان نشان می‌داد که مال آدم‌بزرگ‌ها خیلی از مال ما بچه‌ها بزرگتر است. چند بار در زیرزمین مال خودم را کشیدم تا بزرگ شود اما خیلی دردم گرفت.

حالا فکر می‌کنم چقدر آرزو‌های کودکانه با آرزو‌های این روزهایمان فرق دارند. ما یادمان می‌رود چند سال یا حتا چند ماه قبل چه آرزوهایی داشتیم که آن روزها بزرگترین خواهش ما از خدای کودکی‌مان بود. بزرگتر که می‌شویم دنیا فرق می‌کند، خودمان تغییر می‌کنیم، فکرمان متفاوت می‌شود و چشمانمان دنیا را رنگی دیگر می‌بیند. و حالا درمی‌یابیم که این بالا اصلن سر کسی گیج نمی‌رود.