May 21, 2009
خاطره‌های آبی سال‌های دور

بچه که بودم فکر می‌کردم اگر قد من روزی که بزرگ شدم اندازه‌ی قد بابا شود حتمن آن بالا سرم گیج خواهد رفت. چون همیشه وقتی بابا من را بغل می‌کرد یا روی شانه‌هایش می‌گذاشت سرم گیج می‌رفت. از آن بالا دنیا کوچکتر بود. اما من که قدم فوقش به کلید‌های تلویزیون می‌رسید هیچ وقت سرم این پایین گیج نمی‌رفت. یا فکر می‌کردم کی بشود من هم بزرگ بشوم و دودولم اندازه‌ی بزرگترها بشود. آخر توی مهمانی‌ها مردها که می‌نشستند جلوی پیژامه‌شان نشان می‌داد که مال آدم‌بزرگ‌ها خیلی از مال ما بچه‌ها بزرگتر است. چند بار در زیرزمین مال خودم را کشیدم تا بزرگ شود اما خیلی دردم گرفت.

حالا فکر می‌کنم چقدر آرزو‌های کودکانه با آرزو‌های این روزهایمان فرق دارند. ما یادمان می‌رود چند سال یا حتا چند ماه قبل چه آرزوهایی داشتیم که آن روزها بزرگترین خواهش ما از خدای کودکی‌مان بود. بزرگتر که می‌شویم دنیا فرق می‌کند، خودمان تغییر می‌کنیم، فکرمان متفاوت می‌شود و چشمانمان دنیا را رنگی دیگر می‌بیند. و حالا درمی‌یابیم که این بالا اصلن سر کسی گیج نمی‌رود.


http://www.dreamlandblog.com/2009/05/21/p/02,58,18/