Send   Print

بعضی‌ها ازدواج را وظیفه‌ی دهه‌ی بیست زندگی می‌دانند. مجرد باشند انگاری ننگ است بر پیشانی. شاید زود عاشق شده‌اند، شاید اولین عشق را، تنها عشق و درست‌ترین عشق زندگی‌شان قبول کرده‌اند. برای همین است که گاهی زوج‌هایی می‌بینی که تعجب می‌کنی چطور یا چگونه زیر یک سقف می‌توانند با هم عاشقانه نفس بکشند. آیا از نگاه هم، راه رفتن‌ هم، صحبت کردن هم، خاطره تعریف کردن، عشقبازی هم، ظاهر هم، شعور اجتماعی هم؛ لذت می‌برند؟ آیا از نگاه‌های هم هزار صفحه داستان می خوانند؟ آیا با هم راز‌های نهانی دارند که حتا خدا هم خبر ندارد؟ قبل از اینکه همسر باشند، دوست هستند؟ هم سر بودن را و همسر بودن را می‌فهمند یعنی چه؟

ازدواج وظیفه نیست. آدم‌‌بزرگ شدن هم نیست. بالغ شدن هم نیست. فیلم عاشقانه که می‌بینید، رومنس خونتان بالا نزند، کوچولو‌های عزیز، لطفن اگر نمی‌توانید سکوت دوست دختر یا دوست پسرتان را کلمه به کلمه ترجمه کنید، ازدواج نکنید.

Send   Print

امشب cd رومنسی که برای بانو نیلوفر دست‌چین کرده بودم را در آی‌پاد گوش می‌دادم. دلم برایش تنگ شد. پنج سال گذشته است. چه زود و چه سریع. برای حرف زدنش، برای راه رفتنش که همیشه می‌گفتم مثل مالنا راه می‌رود. ما هم مثل پسر‌های شیطان روی نیمکت‌های چوبی دانشکده می‌نشستیم تا او را که از دور؛ راه نمی‌رفت ( می‌خرامید ) را نگاه کنیم. او یکی از زیباترین دوستانم بود که فکر نکنم دیگر بتوانم دختری به آن زیبایی را در آغوش بگیرم. آیا هنوز cd دست‌چین من را نگاه داشته است؟ آیا او هم گاهی دلش تنگ می‌شود برای دوست قدیمی‌اش؟ آیا ازدواج کرده و بچه هم دارد؟

نمی‌دانم برای چه از هم جدا شدیم، شاید خسته بودیم، شاید می‌خواستیم آدم‌های جدید را امتحان کنیم. فقط می‌دانم دو سال قبل که در یک رستوران با یک پسر از طبقه‌ی اجتماعی پایین دیدمش، کلی دلم گرفت. زندگی چقدر عجیب است. سخت عجیب است. هنوز می‌خواند: با تو رفتم، بی تو باز آمدم، برسر کوی او، دل دیوانه ...

Send   Print
Send   Print

بعضی‌ها که از دنیا ‌می‌روند فقط خانواده‌شان و همسایه‌ها و دوستان برایشان چند روزی غمگین می‌شوند و گاهی دلتنگ. ( اگر خوش‌شانس باشند و دلتنگی خانواده برای اموال و دارایی‌شان نباشد ). بعضی که از دنیا می‌روند عده‌ی بیشتری را غمگین می‌کنند، چند ساعتی بیشتر خانواده برایشان گریه می‌کنند و حتا آنها که روزی عاشقشان بوده‌اند.

بعضی‌ها که از دنیا می‌روند یک قوم، یک نژاد، یک کشور اندوهگین می‌شوند. بعضی فقدانشان برای یک نسل، یک دنیا، یک آسمان سخت است. فرقی نمی‌کند که سیاهند یا زرد، چپ‌اند یا راست، یا جمع دارایی‌هایشان چند صفر مقابلش بی‌پروا ایستاده است. دنیا به احترامشان کلاه از سر برمی‌دارد و می‌داند شاید جایگزینی چون او را دیگر آسمان زیر چترش نبیند.

Send   Print

یوزپلنگانی که با من دویده‌اند تمام شد. روایت شاعرانه داستان‌های دهکده‌های شمال. و شخصیت‌هایی که در اغلب داستان‌ها نام‌های یکسانی داشتند. طاهر، مرتضی، مارجان، ملیحه. در من غروب کن آفتاب پیر؛ زیباترین جمله‌ی کتاب بود. کسانی که می‌خواهند داستان را با آوازهای شعرگونه بخوانند این کتاب را توصیه می‌کنم بهشان. سه‌شنبه‌ی خیس را خیلی دوست داشتم. کاش بودند کسانی که داستان‌های زیبای ادبیات معاصر فارسی را به انگلیسی ترجمه می‌کردند. خانم رولینگ با هری‌پاترش و با سر و صدای رسانه‌ها میلیونر می‌شود و هم‌زمان نویسنده‌های ما ( مثل اغلب نویسنده‌های جهان سومی ) در گمنامی و تنگدستی به فروش هزار و سیصد نسخه‌ای کتاب‌هایشان چشم‌بسته‌اند. متاسفم.

بیژن نجدی
چاپ هشتم
نشر مرکز
قیمت: 1300

Send   Print

دلم ناگهان پایین ریخت. فهمیدم برایش تنگ شده است. من یک گوشه‌ی نقشه و او گوشه‌ی دیگر. دور از هم. روزگار ما را از هم دور کرد اما نه دل‌های آبی و خیس‌مان را. مثل همه‌ی دوستان قدیمی که بهم زنگ می‌زنند گله‌ی از تو چند وقتی خبری نیست را نمی‌شنویم. بوق آزاد تلفن‌اش مثل صدای شکوفه‌ زدن ساقه‌های جوان بود ( من صدای شکوفه‌ها را هر سال بهار می‌شنوم ). با خنده گوشی را برداشت و گفت: الو؟ ( مثل بعضی از دخترها گوشی را به دوست پسرش نداد تا جواب بدهد ).
گفتم: سلام ملوسی
گفت: سلام ( با خنده، شاید می‌دانست یک شیطنت تازه‌ی عاشقانه برایش در سر دارم )
گفتم: بوس
گفت: بوس
گفتم: خدافظ
گفت: ( با زیباترین خنده‌ی دنیا ) خدافظ
دلم آرام گرفت.

Send   Print

امشب بانو میم همسر دوست قدیمی‌ام مهمان من بود. با کوله‌پشتی‌اش که همان چمدان سفرش بود آمد. به اتاق نقاشی‌های مامان رفتیم و چون او هم نقاشی می‌کرد داستان آدم‌های روی بوم را برای هم تعریف کردیم. بعد نشستیم و با صدای آرام صحبت از این طرف و آن طرف کردن. از آن یکی دوست که با ماهی‌هایش حرف می‌زند تا آن یکی دیگر که احساس می‌کند آسمان دهان باز کرده و افتاده در آغوش همسرش. آخر همه‌ی حرف‌ها و صحبت‌هایی که شیرین بودند و پایان‌ناپذیر گفتم: من این حرف‌های آخر شب را با صدای آرام روی ملافه‌های به هم ریخته‌ی تخت از همه جا و از همه کس، خیلی دوست دارم. او هم خندید و گفت: منم.

لحظاتی هست که باید قدرش را بدانی. یعنی اگر غافل شوی آنقدر سریع می‌گذرد که انگاری اصلن وجود نداشته‌اند. ثانیه‌ها خیلی باهو‌ش‌اند. باید حواسمان بهشان باشد. مثل لحظه‌هایی که من نه سال قبل روی تختم برای کنکور درس می‌خواندم و مامان برای خستگی در کردن من برایم چایی می‌آورد و حرف می‌زدیم از همه جا و همه چیز. اگر حواسمان به لحظه‌ها باشند، اگر بدانیم این همان لحظه‌ی کمیاب گرانبهاست، نخواهیم گذاشت مثل ماهی از دستمان لیز بخورد بپرد داخل حوض تاریک گذشته‌های بی‌بازگشت.

Send   Print

امروز هم یک راند نماز اجباری رفتم. تازگی دارد از نماز اجباری خوشم می‌آید. مجبورم در محل کارم هفته‌ای یکبار شرکت کنم. هیچ وقت اینقدر در دلم نمی‌خندم. تقریبن قهقهه می‌زنم، اما ظاهرم را حقظ می‌کنم. آدم‌های خداپرست و مخصوصن مسلمان‌ها دوست ندارند کسی در حین عبادت با خدایشان بخندد. راستش را بخواهید کمی هم فحش دادم زیر لب. بلند بلند خواندن نفر سمت راستی خیلی بامزه بود؛ فکر می‌کرد شاید اگر بلندتر بخواند خدا گناهانش را بیشتر می‌بخشد؛ یا شاید نگاه‌های هوس‌آلود دیروزش به پاهای خاله‌اش را نادیده می‌گیرد. وقتی برگشتم همه‌ی بیست دقیقه‌ی قبل را در دستشویی بالا آوردم.

Send   Print

در زندگی زمان‌هایی هست که روح را مثل شهد در قلبت می‌چشد و می‌رقصاند.

+ امشب با بانو میم و بانو ه و آقای شین به آغاز فصل زمان ایمان آوردیم.

Send   Print

دیشب در برنامه‌ی افتتاحیه‌ی المپیک دیدمتان. با کت‌ و شلوار‌های سبز بدرنگ چون ملخ‌های بی‌خانه و کاشانه. همه شادی می‌کردند و می‌خندیدند و شما عصای حضرت نوح را بلعیده بودید. شاید کشتی‌هایتان غرق شده بود. یا شاید بهتان گفته بودند لبخند زدن به روی ساکنان بلاد کفر که شیعه‌ی اثنی‌عشری به سبک جمهوری اسلامی نیستند تشویش اذهان عمومی است؟ همه‌ی ورزشکاران خیلی خونسرد و راحت جشن بزرگ سال را به مفرح‌ترین لحظه‌ی زندگیشان تبدیل می‌کردند و شما سبزپوشان مومن و انقلابی طبق دستوراتی که داده شده بود با چهره‌ها‌ی یبس و زرد و اخمو همه‌ی بیننده‌ها را یاد عطوفت و مهرورزی اسلامی می‌انداختید.

از قضاوت دیگران چرا می‌ترسید؟ راحت باشید. کت و شلوار را در دامادیتان بپوشید، اینجا جای کت و شلوار نیست. آن عضله‌های لعنتی صورتتان را تکان بدهید و نگذارید مردم دیگر کشور‌ها بفهمند ما سال‌هاست از ته دل نخندیده‌ایم.

+ عکس‌های المپیک 2008 در فلیکر
+ سایت رسمی المپیک 2008

پ.ن. 19 مرداد 87

Send   Print

روزی که به من خبر داد، صبح آفتاب سردی داشت و خورشید سایه‌هایش را روی پشت‌بام خنک پاییزی گرم می‌کرد. ساده گفت که باردار است و تقصیر همسرش است. او بوده که رعایت نکرده و روزهای زرد پاییزی را برایش سیاه کرده است. او اصلن دوست نداشت در دنیایی که آدم‌های فعلی‌اش تکلیف خودشان را نمی‌دانند، یک موجود جدید را به جمعیت آدم‌های شلوغ اضافه کند. ( خیلی‌ها فکر می‌کنند بچه‌داری چیزی مثل وظیفه یا چیزی مثل خرید یک ماشین چهار سیلندر کم مصرف ژاپنی است ).

دو هفته را سه نفری به دنبال آمپول سقط و انواع قرص‌ها‌ی قاچاق بودیم. پاییز بی سر و صدا می‌گذشت و من برگ‌های نارنجی سرو رو‌به‌روی پنجره‌ی اتاقم را می‌شمردم. روز موعود جمعه بود. من در اتاقم نشستم و زیر بوی عود‌هایم به خاطراتمان فکر کردم. بعدن برایم از همه‌ی تهوع‌ها و عق‌زدن‌هایش گفت. استفراغ هرچه در قلبش داشت داخل چاه سیاه ابدیت جاودانه. به جرم نخواستن و تسلیم نشدن به تقدیر موذی و چسبنده. و آن موجود کوچک واقعن به او چسبیده بود و دلش نمی‌خواست زجر و ننگ این دنیای کثیف را فراموش کند.

فرادیش که صحبت کردیم حالش خوب بود. اما گریه می‌کرد. یک شنبه‌ی طولانی بود. آرام به من گفت که اسمش پوپک بوده و شب‌ها قبل از خواب با دختر کوچکش در تمام این دو هفته صحبت می‌کرده است. گفت من نمی‌فهمم مادر شدن چه احساسی دارد. و حالا دیگر پوپک نبود. دلش برایش تنگ بود. دل من هم. قبل از غروب خورشید سرد، آخرین برگ نارنجی سرو کوچه، رقص‌کنان روی دستان سرد زمین آرام گرفت.

Send   Print

اسرار گنج دره‌ی جنی امروز تمام شد. نثرش مخصوص به ابراهیم گلستان بود. فعل‌ها گاهی وسط جمله بودند و گاهی اول. جمله‌هایش گاهی فقط یک کلمه داشت. نحوه‌ی نگارش کتاب مخصوص دهه‌ی پنجاه بود. گویا دوباره ویرایش نشده تجدید چاپ شده بود، با فونت بولد که کمی برای کتاب داستان ناآشنا می‌آمد. جمله‌ی طلایی زیاد داشت، بهترینش این بود:
ایمان را ارزانتر از عقیده می‌شود بدست آورد، ایمان آیه می‌خواهد؛ عقیده اندیشه.

نشر بازتاب نگار
قیمت 2300