Send   Print

گرچه حدود دو هفته به نوروز مانده است اما هنوز هیچ خبری از جنب و جوش پایان سال نیست. چندین بار خوانده‌ایم که فرنگ نشینان از یک ماه قبل بساط سال نو را پهن می‌کنند و با تزیین خیابان‌ها و حراج فروشگاه‌ها با خنده و تفریح به استقبال سال نو می‌روند. اما این سرزمین ما پنداری همه چیزش تازگی‌ها غیرعادی شده است.

شاید کسی، شب که همه ما خواب بودیم آرام آرام گرد مرگ را بر آسمان شهرمان پاشیده و یا شاید 28 سالی است چون داستان زیبای خفته همه‌ی ما به خواب رفته‌ایم و همه‌ی این روزها را داریم خواب می‌بینیم. شاید روزی از خواب بلند شویم و پانزده روز مانده به بهار پرستو‌ها و گنجشک‌ها برایمان صبح‌ها خوش‌خبری بیاورند. شاید روزی از خواب بلند شویم و ببینیم بابا مامان‌ها مثل قدیم‌ها فرش‌ها را کنار زده‌اند و خانه‌تکانی می‌کنند. این روزها اینقدر آدم‌ها خسته و دمق‌اند که کسی حتی حوصله‌ی خانه‌تکانی ندارد. یاد باد آن‌روز‌های سفید و پاک کودکی که پایه‌ی نردبان بابا را می‌گرفتیم که نیفتد و او پرده‌ها‌ی خاک گرفته را باز می‌کرد.

من امیدوارم، نه، مطمئنم که ما خوابیم این روزها. مطمئنم که ایران پا به داستان زیبای خفته گذاشته و هر کسی در همان حال به خواب رفته. به امید روزی که بلند شویم از این خواب چند ساله. بوی جوی مولیان، یاد یار مهربان، آید دوباره روزی.