Send   Print

حامد را برای این دوست دارم که همیشه می داند به کجای تابو ضربه بزند تا بشکند. سنت شکنی های بجایش و چالشی را که در ذهنم همیشه ایجاد می کند را دوست دارم.

این چند شب با خودم فکر می کردم به راستی چرا باید یک سرزمین قراردادی را ما دوست داشته باشیم؟ یک سرزمین گربه مانند و قدیمی؟ آیا همان قدر که ایران را دوست داریم تایوان و قطر و سوئد را مثلن دوست داریم؟ چه علتی هست برای تمایل به سوی این حس دلنشین تعلق داشتن به جایی؟

وقتی تیم فوتبال کشورمان گل می زند چرا فریاد می زنیم؟ چرا مدام اخبار مربوط به ایران را پیگیری می کنیم؟ راستی باید یادمان باشد که ما بصورت تصادفی در این محدوده ی جغرافیایی به دنیا آمده ایم، پس چرا باید این همه دلبسته ی طول و عرض جغرافیایی خاصی باشیم که نقشی در انتخابش نداشته ایم؟ این مسئله مانند آن است که بپرسم چرا باید خانواده مان را اینقدر دوست داشته باشیم وقتی به قول شاملو تولد ما بر حسب تصادف شکل می گیرد و مرگ به صورت حتم. به گمانم خانواده هم همان نقش وطن را دارد در زندگی شخصی مان اما بصورت کوچکتری.

همان طور که ما می توانیم رفتارها و برخوردهای خانواده های دیگر را ببینیم و شاید برایمان الگو باشد و برای پدر و مادرهای نسل قبل توضیح دهیم، همانطور هم می توانیم فرهنگ و تمدن کشورهای دیگر را به دقت نگاه کنیم و برای انسان های سنتی جامعه ی سنتی ترمان توضیح دهیم.

راستی شما می پسندید کودکان ایرانیان دور از وطن که در کشور بیگانه ای به دنیا می آیند با زبان و فرهنگ آن کشور رشد کنند یا اینکه بتوانند فارسی هم حرف بزنند و همان قدر خودشان را متعلق به خاک ایران بدانند؟ من با کلمات از خود بیگانه و غرب زده هم مشکل دارم نمی دانم جلال یا شریعتی کدام یک اول بکارش بردند، اما در این دنیای کوچک که لحظه به لحظه فرهنگ های کشورهای دور به یکدیگر با مدیاهای مختلف نزدیک می شوند شاید دیگر صحبت از غرب زدگی خنده دار باشد.

تابستان گذشته وقتی همسر خواهرم در ایران بدنبال پلاک طلای ایران بود تا بخرد و به گردنش بیاویزد من کمی متعجب بودم. او که از کودکی در امریکا بزرگ شده است و ایران را فقط طی مسافرت هایش دیده بود چرا آخر؟ این چه حسی است؟ فرزندان آنها همانطور که در پست غربت زده های نازنین گفتم بیشتر ایرانی اند تا امریکایی. هر هفته هم با کودکان ایرانی شهر خودشان به کلاس فارسی می روند و می توانند فارسی بخوانند و بنویسند به راحتی.

چند روز بعدش با اصرار من، مامان مهربان برایم یک پلاک ایران خرید و از آن روز بر گردن دارم و شاید تنها نشانی باشد که تا آخر عمر بر گردنم درخشان بماند. نشانی از هویتی یا شاید پیشینه ای. شاید هم حس تعلقی دلنشین.