Send   Print

بلند بالا با چشمانی سیاه و خط چشمانی درشت و دلربا در آستانه‌ی در ایستاده بود. فکر کردم چه خوش به حال کسی است که یار اوست. وقتی فهمیدم تنهاست تصمیم گرفتم کمی صحبت کنم باهاش. هنوز سر صحبت باز نشده بود که گفت: باید خرج کنی. خرج داره ها ! اول منظورش را نفهمیدم فکر کردم شاید کادو یا ناهار و شام را می‌گوید مهمانش کنم. بعد خیلی ساده و آهسته گفت: صد تومن. شبی صد تومن.

روز بعد به قهوه دعوتش کردم. از دوستانش گفت و از اینکه چطوری خودش درآمد دارد و از کارش راضی بود. گفت: این روزا که هوای بارونی و بهاری لواط شده مردا بیشتر حشری شدن و بیشتر بهم زنگ می‌زنن. دیشب چهار تا مشتری داشتم تا چهار صبح. اینکه برای هر مشتری صد تومان درآمد داشته باشد باعث شده بود نتواند خودش را به درآمد کم شغل اصلی‌اش که در دانشگاه برایش چهار سال درس خوانده بود قانع کند. تا جایی که توانستم از زندگی‌اش سؤال کردم از صبح و شبش و از رابطه‌هایش. دلم می‌خواست بدانم این‌ها چطور زندگی می‌کنند، چه احساسی دارند به دنیا. از دوست پسر قبلی‌اش گفت و اینکه دیگر رابطه را دوست ندارد. صورت و اندامش نقصی نداشت. گفت: دوستام هستند که پنجاه یا هفتاد می‌گیرن اما خوب اونا نه اندام دارن نه قیافه. برایم تجربه جالبی بود. وقتی صحبت می‌کرد دستانم را می‌گرفت کمی لبخند می‌زد و با چشمانش رازهایش را با من تقسیم می‌کرد بی هیچ ترسی. وقت خداحافظی گفت: بوست نمی‌کنم اما هر وقت خواستی از تو هشتاد می‌گیرم.

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml