Send   Print
ایرانی نیست اما بیشتر از خیلی ایرانی‌ها تاریخ ما را و فرهنگ ما را می‌شناسد. عینک دوربینی‌اش را روی دماغش جابه‌جا می‌کند و نفس عمیقی می‌کشد و چشمان مهربانش را به تک‌تک ما می‌دوزد. نگاهش در فاصله‌ی مردمک‌ چشمانش و سیاهی چشمان من با محکم‌ترین طناب‌ها ثابت می‌شود. می‌گوید: شاگردان زیادی داشته‌ام که از ایران رفته‌اند سال‌های اخیر، و نمی‌دانم همه‌ی آن انرژی‌شان را الان کجا دارند صرف می‌کنند. از طرفی خوشحالم که آن‌ها در آسمان آبی و فضای بازی که آرزو و لیاقتش را داشتند زندگی‌می‌کنند و از سویی ناراحتم که کشور شما را در آینده چه کسانی می‌خواهند اداره کنند وقتی همه رفته باشند.

من فکر می‌کنم به سرزمینی که اگر باغ تصورش کنیم کم‌کم درختانش ریشه‌هایشان را از زمین به سختی در‌می‌آورند و فکر تنفس در هوای مسموم این دشت خوش و خرم قدیمی را از سر بیرون می‌کنند و نهالی کوچک و ظریف بودن در باغی غریبه را به درختی ستبر بودن در جنگل آشنای قدیمی در کنار درختان کهنه‌ی پیر ترجیح می‌دهند. اینگونه شد که ما این‌روزها دوری و غربت را صبح که از خواب بیدار می‌شویم قبل از نور سفید خورشید پشت پلک‌هایمان حس می‌کنیم. مثل یک بغض دایمی یا شاید غمی که گلویت را فشار می‌دهد و فراموش نمی‌شود. گاهی فکر می‌کنم اگر انقلاب نشده بود جایگاه کشور ما کجا بود و خانواده‌های ایرانی چگونه زندگی را در زمستان هشتاد و نه مزه‌مزه می‌کردند.

+ با گرامافون سرزمین رویایی گوش کنید: تکنوازی سنتور. دریا. اردوان کامکار

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml