Send   Print

اول: در مدرسه ‍پیش آمده بود که عده‌ای از لات‌های آخر کلاس ما بچه‌های درس‌خوان به قول خودشان سوسول را دوره کنند و حرف‌های ترسناک بزنند و بعد از مدرسه بخواهند حسابمان را برسند و با مشتی گره‌کرده تهدید کنند اگر آقای مدیر بویی ببرد حسابمان با همین مشت آنهاست بر سینه‌مان. این‌طور مواقع من که گوشه‌ی دیوار گیر کرده بودم کمی بغض می‌کردم و آرزو می‌کردم روزی همه‌ی بچه‌های درس‌خوان سه ردیف جلو آنقدر قوی شویم که حساب این ‍پررو های آخر کلاس را با پنجه بوکس‌های داخل جیبشان برسیم.

دوم: بعد از چند سال دوباره این حس زمانی در من بیدار شد که دیدم عده‌ای قداره‌کش و گروهی ‍پاچه‌خار آن‌ها دور ‍پست قبلی من ایستاده‌اند و مسخره‌اش می‌کنند و هر کس لگدی به هر جمله‌اش می‌زند و می‌خندند و پاچه‌خارها برای بدست آوردن دل گنده‌لات‌های گودر، گوی سبقت از هم می‌ربایند. نقد منفی و کامنت‌ منفی زیاد گرفته بودم در طی این چند سال اما مسخره‌کردن را فقط در همان گوشه‌ی دیوار مدرسه و گاهی در جنوب شهر به چشم دیده بودم.

سوم: باید حتمن بلاگر باشی و در فضای بلاگستان سر کنی تا خوب حال و هوای آدم‌هایش جنوب شهرش، کافه‌هایش، روشنفکرهایش، متظاهرین به روشنفکریش، جانماز آبکش‌هایش، شمال شهرش و شب‌ها باده نوشیدن کنار چراغ‌های رود مرکز شهرش را بشناسی. آن‌ها که بیرون‌اند حس نمی‌کنند. از بیرون همه چیز قشنگ است. بعد گنده‌لات‌ها را می‌شناسی، پاچه‌خوارهایش را می‌شناسی و دوستان واقعی‌ات را می‌شناسی ( همان‌ها که اگر چند روز ننویسی نگرانت می‌شوند و برایت ای‌میل می‌زنند و حالت را می‌پرسند).

چهارم: گاهی اگر یک جمله‌ی ثابت را به دست دو نفر بدهیم تا شنوده‌های یکسانی آن‌ها را گوش کنند بر حسب اینکه این را چه کسی می‌خواند کاملن واکنش‌ها متفاوت است. کسی عقلش را به کار نمی‌اندازد تا به محتوا گوش کند. همه به ظاهر همان گوینده فقط کار دارند. اگر ‍پست قبلی را یک فمینیست دو آتشه مرد ستیز می‌نوشت گروهی دوره‌اش می‌کردند و برایش سوت و کف می‌زدند و براوو گویان از شجاعت و عریانی نویسنده در بیان احساساتش پست‌های بلاگ‌ها بود که منتشر می‌شد. برای همین است که اگر به محتوای سخنان یک فمینیست دوآتشه مردستیز توجه کنیم جز بوی تعفن و جدایی زن و مرد چیزی ‍پیدا نمی‌کنیم، حرف‌هایی که شاید از دهان یک آخوند بی‌سواد موجه باشد کاملن شبیه نقطه نظرات ایشان می‌شود. چه فرق دارد چه کسی چه بگوید؟ ما ایرانی‌های تنبل عادت داریم اسم نویسنده را که می‌خوانیم نیم قضاوت را تمام کرده‌ایم. اینکه بهنود است؟ شادی صدر است؟ صدیقی امام جمعه تهران است؟ کروبی است؟ احمد باطبی است؟ این برنامه‌ ساخته BBC است یا VOA ؟ به محتوا کاری نداریم اول نام شخصی را جستجو می‌کنیم که روی اثر است. نمی‌دانند شاید بهنود هم روی قضاوت در مورد عکسی از نماز جمعه اشتباه کرد، شاید نیک‌آهنگ کوثر هم حرف اشتباه و به ضرر جنبش سبز زد. شاید ابراهیم یزدی، کدیور، مهاجرانی، صدر، کار، گلستان هم حرف‌های بزنند که بعدن تکذیبشان کنند. که اگر تکذیب نکنند چه فرق دارند با عالیجناب دیکتاتور؟

پنجم: آن‌ها که از طرق ماکیاولی می‌خواهند به هر وسیله‌ای به هدفشان برسند همیشه خود را انکار می‌کنند و نمی‌دانند در طول روز خود چندین بار هدفشان وسیله‌شان را توجیه می‌کند. ایرانی‌ها شاید عادت دارند اگر قدرت منطق در نقد هر اثری نداشته باشند برای رسیدن به همان هدف کوبیدن آن، هر وسیله‌ای را تجربه می‌کنند و حتا اگر مجبور شوند با دوستانشان جمع شوند و مسخره بازی کنند. این‌ها همان گنده‌لات‌های ‍پایین شهر هستند که جز زور بازو و قدرت ‍‍پنجه بوکس‌شان چیز دیگری نمی‌فهمند. حالا اگر سه دستبند سبز هم روی هم به دست ببندند و خودشان را جنبش سبزی اصیل بدانند باز هم همان افکار قداره‌کشی جنوب شهری‌شان ثابت است. هدفشان وسیله‌شان را توجیه می‌کند. از هر چیزی که بدشان بیاید با هر وسیله‌ای به جنگش می‌روند. از اینکه شبیه جمهوری اسلامی رفتار می‌کنند تعجب نکنید. شاید سال‌ها زندگی کردن در این حال و هوا آن‌ها را اینطور بار آورده است. آنقدر شعور ندارند تا به دنبال یک منطق درست و حسابی باشند. این عادت عده‌ای از هم‌وطنان ماست. برای نفی چیزی یا کسی آخرین تیر ترکش خندیدن دسته‌جمعی به اوست.

ششم: عده‌ای امکان دارد ادعاهای زیادی بابت روشنفکری‌شان داشته باشند، اما وقتش که می‌شود همان روی قداره‌کشی‌شان را نشان می‌دهند. اینها امکان دارد به ظاهر اکتیویست باشند و تظاهر به روشنفکران گمنام مانده در ایران کنند و داستان‌هایش را بنویسند، یا خود را جزو دگراندیشان در تبعید بدانند که هر روز با ماگ قهوه‌شان در دست برای برون رفت از مشکلات راه حل صادر کنند. بلاگر باشند و هفت بلاگ مختلف هم در زمینه‌های مختلف داشته باشند، خیلی احساس سوپر روشنفکری و کافه‌نشینی هم از اعماق دلشان بکنند و درباره‌ی آخرین فیلمی که چیزی ازش سر در نیاورده‌اند یا آخرین کتابی که جمله‌ای ازش در یاد ندارند در بوق و کرنا فریاد کنند. اما متاسفانه همان از کوزه می‌تراود که در اوست و باز می‌جویند روزگار اصل خویش. این پزها و افه‌های روشنکفری‌شان را نگاه کنید و قضاوت نکنید که الان در برهه‌ای از زندگی‌شان قرار دارند که به این تایید‌های دیگران برای افکار معلولشان احتیاج دارند.