Send   Print

این یک تجربه شخصی است. که تا وقتی دوست معمولی هستیم همه چیز خوب و آرام پیش می‌رود. یک نمودار یکنواخت بالا رونده. اما رابطه‌مان از روزی که واژه‌ی دوستت دارم یا عاشقت هستم را تصمیم می‌گیرم خرج کنم تغییر می‌کند. حالا دیگر گارد می‌گیرد. کمتر پیدایش می‌شود. تماس‌هایش کم می‌شود. انگاری چیزی را که می‌خواسته شنیده و پیدا کرده است. دلش ارگاسم می‌شود و شاید در تب و تاب شنیدن این جمله دیگر نیست. خیالش راحت می‌شود. می‌رود جایی دیگر که ببیند آنجا هم همین را می‌شوند یا نه؟ آنجا هم یک دوست دوست داشتنی هست یا نه؟ شاید دلش نخواهد از دوست معمولی فراتر رویم. دل من هر چه عميق‌تر می‌رود در دوست داشتن‌اش و هر چه زیبایی‌های بیشتری از او را کشف می‌کند او همانجا ایستاده است. فقط نگاه می‌کند و کمی لبخند می‌زند اگر بزند.

حالا من طالب او می‌شوم و او شاید می‌داند برگ برنده را دارد. او با سرعت بیشتری دور می‌شود و من هر چه می‌دوم نمی‌رسم. واقعن چرا؟ گاهی هرچقدر بی‌اعتنا باشی و دلسرد و بی‌احساس، شاید جواب عاشقانه‌تری از طرف مقابل بگیری. زندگی چقدر نکته‌های ظریف دارد که باید فقط با عینک ته استکانی مادربزرگ‌ها ببینی‌شان. خیلی‌ها هستند که هیچ اهمیتی به این تار و پود‌های ظریف زندگی نمی‌دهند. فقط احساس عشق را می‌شناسند و اینکه خوششان می‌آید و کمی سکس و بچه‌داری. این تار و پود‌های رابطه‌ها چقدر زیبا و بی‌انتها هستند. اگر اهل دقت باشید.

امروز در این شهر چو من یاری نیست
آورده به بازار و خریداری نیست

انکس که خریدار بدو رایم نیست
وانکس که بدو رای خریدارم نیست

+ با گرامافون سرزمین رویایی گوش کنید: فرهاد. آلبوم برف. رباعیات