Send   Print

امروز ماشینم را بردم کارواش. صندوق عقب را که باز کرد مرد، قیافه‌اش شبیه کسانی شد که در جزیره‌های دور شب‌های تاریک به گنج می‌رسند. تعجب کردم و رفتم جلو و پوسترهای موسوی را دیدم که در تمام این هشتاد روز بعد از انتخابات آنجا خوابیده بودند. ناراحت شدم و یاد روزهای خنده و شادی و عصرهای بلند و فراموش‌نشدنی قبل از 22 خرداد افتادم.

مرد خواست همه‌شان را جمع کند و بریزد دور، من دستش را گرفتم و همه‌ی پوسترها را روی هم چیدم و آوردم خانه. تیتر‌ها را که می‌خواندم یاد روزهای مناظره و شب‌های بی‌خوابی تا سه صبح افتادم. پیش به سوی ایران پیشرفته زیر پرتره‌ی بزرگی از موسوی، و یک پوستر بزرگ از کروبی با عکس‌های جمیله کدیور و ابطحی و سروش و کرباسچی و مهاجرانی. نخواستم به این زودی آن روزها را فراموش کنم. همه‌شان را در پوشه‌ای گذاشتم و در قفسه‌ی کتابخانه‌ام جایی برایش درست کردم تا روزی شاید برای دخترم یا پسرم داستان کودتای 22 خرداد را تعریف کنم. گرچه پدران ما از کودتای 28 مرداد چیزی در خاطر نداشتند ما اما باید برای نسل بعد داستان‌ها تعریف کنیم. دستبند سبزم اما روی میز تحریرم هنوز به من نگاه می‌کند. دستبندم را بایگانی نخواهم کرد. می‌خواهم نگاهش کنم تا انرژی بگیرم. دستبندم یک پیمان بزرگ است بین من و سرزمین ویرانمان. روزی دوباره پس‌ اش خواهیم گرفت. دوباره با همین رنگ سبز، همه جا فریاد خواهیم زد. روزی که چندان دور نیست.