از حوزهی رای که برگشتیم آنقدر خسته بودم که خوابم برد. باید تا شمارش آرا بیدار میماندم و زودتر برای شادیهای فردا با دوستانم برنامهریزی میکردم. در خواب کابوس دیدم. احمدی کودتا کرده بود و با بیحیایی در روز روشن میخواست سر 20 میلیون ایرانی را کلاه بگذارد. مردم بیرون ریختند و آتش، شهر را گرم کرد. قلبهای دختران و پسران شجاع شهر با سوزش تیر جلادان سوخت و آرام نگرفت. عدهای در زندانها بدتر از پدرانشان در زندانهای ساواک شکنجه شدند و دهان پاکشان زیر لگدهای بسیجیهای مخلص خرد شد. عدهای طاقت نیاوردند و آرام و در تنهایی گوشهی کانتیرهای کهریزک آخرین نفس را با شجاعت فرو دادند.
عدهای دیگر را در یک تئاتر خیلی واقعی و جدی وادار به گفتن آن چیزهایی کردند که آرزویش را داشتند بشنوند. مردم اما از هر فرصتی برای فریادهای سبزشان استفاده میکردند و نمازجمعه و لیگ برتر و چهلم و مراسم دولتی دیگر برایشان فرقی نداشت. آنها آرام آرام جبهههای سبز را فتح میکردند و زیر لب با خود ترانهی پیروزی میخواندند که میدانستند نزدیک است. جلادان سیاهپوش در لجنزار افکارشان دست و پا میزدند و اینبار حتا مراجع دینی هم با هر جمله نیشتری بر ملاجشان فرود میآوردند.
هنوز خوابم. هنوز کابوس میبینم و نمیدانم کی بیدار خواهم شد. هنوز منتظرم که چشمانم را باز کنم و شهر را سبز ببینم. فردا باید جشن بگیریم. فردا شنبه 23 خرداد است و در تاریخ ایران جاودانه خواهد شد. وقتی که بیدار شوم و ببینم ندا زنده است و با معلم موسیقیاش کلاس دارد، در راه کلاس با مردم کوچه و خیابان فریاد شادی میکشد، سهراب زنده است و در خیابانها میخندد، کیانوش زنده است و لباسهای سبزش جای دلش سخن میگویند و دل مادری از این کابوس من در داغ فرزندش نشکسته است، نالهی پدری که دو ماه است از پسرش خبری ندارد در سیاهی این شبهای گرم و تفزده گم نشده است. دلم میخواهد روحم را دلم را، از چنگالهای تیز این کابوس سیاه خلاص کنم. کسی اما برایم لالایی میخواند: سر اومد زمستون ... شکفته بهارون ...
+ سایه: کابوس
+ امضا کنید: Letter to The UNHRC, requesting that the case of the systematic and widespread violation of the basic rights of the Iranian people be referred to the Security Council
+ امضا کنید: برای آزادی ابطحی
+ شناسایی کنید
پ.ن. این متن را به دعوت گراند کافه نوشتم برای جنبش سبز. هر کس دوست دارد در این باره بنویسد را دعوت میکنم.