Send   Print

من ظهر یک روز بهاری در جزیره‌ای میان اقیانوس آرام به دنیا آمدم. همان روزی که سارها روی درختان بلند نارگیل و گوایابا سرو صدا می‌کردند. اطرافم همیشه آب بوده و من در چزیره‌ای دور از آدم‌های دورو و متظاهر بزرگ شدم. همان‌هایی که پیراهن‌های سفیدشان را روی شلوار می‌اندازند و تکمه‌ی کوچک یقه‌شان را در حد خفگی محکم می‌بندند. یا زن‌هایی که تنکه‌های سیاهشان را به سر می‌شکند و در حالیکه نمی‌خواهند غریبه صورت ماه‌شان را ببیند از پایین تنه‌شان بی‌خبراند. دوری از آدم‌های دورو برای من آسانتر از دوری از کسانی بوده است که دو یا چند خدا را می‌پرستند.

اینجا عشق‌بازی را از حرکت موج‌ها روی ساحل شنی با صدف‌های شکسته‌ی سفید و تکه‌های مرجان مرمرین یاد گرفتم. و عشق را از طوطی‌های سبزرنگ پرسروصدایی که همیشه با جفتشان از شاخه‌ای به شاخه‌ی دیگر پرواز می‌کردند. آسمان قرمز رنگ بود که کنار ساحل می‌نشستم و چه شب‌ها که روی سقف چوبی خانه‌مان ستاره‌ها را می‌شمردم تا به عمیق‌ترین خواب دنیا بروم.

در همان شب‌های تابستانی با نسیم ملایم خنک که بوی موج‌های اقیانوس‌های دور را می‌داد یاد گرفتم می‌شود در رویاها به همه جای دنیا سرک کشید. به ماداگاسکار شمالی، مقدونیه، ممفیس، قسطنطنیه و چه‌باکالا(1). و حالا از همان جزیره‌ی دورافتاده که به اندازه ی بزرگترین کهکشان‌ها دوستش دارم نامه‌هایم را برای شما می‌نویسم. تا بخوانید سرگذشت پسری را که در جزیره‌ی رویایی‌اش آنقدر رویا بافت تا در آنها گم شد.

1. چه‌باکالا: شهری دور است در انتهای دنیا که مردمانش عاشق به دنیا می‌آیند و عاشقانه جان می‌دهند.

+ گوش کنید:
Demis Roses.Lost in the Dream