Send   Print

گاهی وقت‌ها چند دقیقه بیشتر نیست. مثل بادی به ذهنت می‌وزد و می‌رود. بدون هیچ اثری. انگار هیچ وقت نبوده. خودت هم باورت نمی‌شود چنین خیالی و هوسی به مغزت خطور کرده است. از کجا آمده؟ مگر می‌شود من که انسانی عقلانی هستم مثل اسیری گرسنه، درگیر دستان قدرتمند هوس شوم؟ غیرممکن است. اما مشکل اینجاست که در این تالار بزرگ و تودرتوی زندگی هیچ چیز غیرممکن نیست.

گاهی همانطور که به چشمان معلم پیانو ام نگاه می‌کنم، با خودم می‌اندیشم او وقتی لذت می‌برد از تن کسی، چگونه چشمانش را می‌بندد؟ صورتش چه شکلی می‌شود. بعد آرزو می‌کنم کاش می‌شد شبی کنارش بخوابم. گاهی دلت می‌خواهد با اینکه هیچ دلیل منطقی بین تو و او وجود ندارد، آغوشش را تجربه کنی. گاهی با اینکه می‌دانی او بیست سال از تو بزرگ‌تر است اما دلت می‌خواهد شبی را در کنارش صبح کنی. دلت می‌خواهد استاد دانشگاهت را، چشمانی را که یکبار تنها در گذر کوچه به تو نگاه کردند، آن غریبه‌ی آشنا را نزدیکتر از آنی که هست ببینی. دلت می‌خواهد دست بکشی روی پوست تنش تا او چشمانش را ببندد و لذت ببرد. گاهی برایت فرقی ندارد که او متاهل است، او بچه دارد، او بزرگتر است، او همسر دوستت است، چون غیرممکنی وجود ندارد. اگر در یک لحظه هر دو تن بخواهند، هیچ قانونی جلودارشان نیست. و هیچ تعهدی.

گل سرخ دره‌ی هوس خوش‌بو است. سحرانگیز و رازآلود است. خیالی است. شب‌ها قبل از خواب به ذهن‌ات می‌آید. چیدن‌اش را تجسم می‌کنی و غرق لذت می‌شوی. و با خودت می‌گویی ای کاش اگر می‌شد. فقط بدان اگر عقل‌‌ات را و عمق دره را فراموش کردی و به سویش رفتی، آرام و با احتیاط بچینی که اگر پایت کنار دره بلرزد، سقوط خواهی کرد. یادت باشد، بوی سحرانگیز این گل سرخ، زمانی برایت لذت‌بخش خواهد بود که بتوانی آرام و مطمئن از کنار دره‌ی عمیق با گلی در دست دور شوی.

+ غیرمنتظره‌ها اتفاق می‌افتند
+ آرشیو: چگونه قضاوت نکنیم؟