Send   Print

از طریق: زن روزهای‌ ابری

همین جوری ریخت و پاش است تمام زندگی ام و انگار نه انگار . نشسته ام و بی خیال پاهایم آویزان است و دارم می نویسم . این جا ، توی ذهنم . هزار تا داستان تازهء بی سرانجام دیگر .
و کی اهمیت می دهد اگر فردا آفتاب در نیاید و جایش هیچ نباشد جز یک خالی بی انتها ؟ همه می گویند : باید تا آخرش را رفت ... فقط همین ...