Send   Print

از طریق: گلناز

دوستانم را هي گم مي‌كنم. تقريبن جمع متلاشي شده است اما پليس دست بردار نيست و باز ‌مي‌زند. با ستاره و فيروزه مهاجر ايستاده ايم. مرد نظامي مي گويد كه برويم. ستاره مي گويد اينجا مكان عمومي است و مي‌خواهيم بايستيم. مرد تنومند دستش را بالا مي برد و پس گردني محكمي به ستاره مي زند و موهايش را مي كشد و هل‌اش مي دهد. من و فيروزه مي‌رويم كه كه جلويشان را بگيريم. كشيده اي به گوش فيروزه مي كوبد و لگدي به پهلوي من. فرياد مي زنند گم شيد كثافت ها . و من آرام راه مي‌روم . مي گويد سريع . و من باز آرام راه مي‌روم. فرمانده به من اشاره مي‌كند و دستور مي‌دهد اين را خوب برن. زبانش خيلي دراز است. با باتوم مي‌زند با باسن ام و با لگد به ساق پايم. و من باز آرام راه مي روم . با هر ضربه ي متناوب باتوم شوكي وارد مي شود و دردي همه ي تنم را مي‌گيرد. ستاره دستم را مي‌گيرد و لنگان لنگان مي‌كشدم. نگران فرناز ام . نگران مريم ام . نگران الهه ام و پروين و نوشين.