سحر:

کامنتی که من اشتباهی اينجا گذاشته ام مربوط به پست بعديتونه (!)

سحر:

راستی من مدت کوتاهی ست که وبلاگتون رو پيدا کرده ام و ارشيوتون رو خوانده. صادق بودن(مخصوصا درمسائل خاصی که تابو هستند و(من از نا صادق بودن حتی ادمهای متفکر در اين باره به شدت شاکی ام) وپستی که در باره ی قضاوت نکردن نوشته بوديد من رو خيلی گرفت...

سحر:

من رشته ام گرافيکه وسر کارگاه های چاپ دستی هر هفته نفت خالی بودم(چراهيچ کس واقعا به اندازه من کثيف کاری نميکرد؟!!)

خوب مسلمه وقتی تو جامعه ای این قدر تضاد طبقاتی باشه بعضی چشم دیدن خوشی های بعضی دیگر رو ندارن و البته این عین انسان بودنه. تضادی که وجود داره شاید نه فقط ثروت و دارایی باشه بلکه بیشتر شاید فرهنگی باشه. وقتی که کسی از فرهنگ و خانواده ای می یاد که تو اون چارچوب مثلا این امکان وجود نداره که با یه دختر برقصه مسلمه که چشم دیدن رقصیدن من و تو رو با یک دختر نداره. و من هم حق رو به اون می دم که اگه قدرت رو در دست داشته حق من رو زیر پا بگذاره.

سرزمین رویایی:

کیوان جان:
آره فکر کنم بحث عادت باشه.
اما من دفعه‌ی اولم بود. زياد هم حوصله ندارم گير اين دستگاه بی‌قانون و پيچ در پيچ بيافتم.

قربان... عجيبه برای من! من حداقل ۱۰ بار در موقعيت اينچنينی قرار گرفتم، شايد واقعن بحث تجربه باشه، اما اين روزها با علم به اينکه خطر شلاق خوردن هم داره، ککم نمی گزه! بقيه رو هم همينطوريها می بينم، اکثر بچه‌ها با شوخی و ويزويز کردن و ريز خنديدن منتظر ميشن تا مامورها خريداری بشن! به همين راحتی. ۱درصد هم اگر نشد.. بهای زندگی ايرانی،‌ اسلامیست، بايد پرداخت.

دوست عزيزم!اينجا ايران است.بايد در هر شرايطی يادت بمونه کجا داری زندگی می کنی. چيزی که متعلق به هنجارهای اين جامعه نيست فقط باعث اذيتت ميشه.اميدوارم خودت رو ديگه در چنين شرايطی قرار ندی چون يه وقت ديدی مفت و مسلم چيزايی رو خراب کردی که قابل جبران نيست.اينجا نميشود هيچ ريسکی را پذيرفت.شاد باشی.

تجربه تلخ خيلي ها... و من دلم ميخواد اون همسايه هاي ننر رو كه دلشون نميخواد خوشي ديگرونو ببينن خفه كنم..

افسوس

sun:

gand mizanan tu hame chiz inaaaaaaaa

آيلار:

لعنت!!!!!!!!

نثرما:

سلام
احترام به آزادی احترام به انسانيت است و بی احترامی به آزادی از هيچ کس پذيرفتنی نيست . دوست خوبم لطفاْ بپذيريد که هم آن ها که شما را آنچنان در زحمت و اظطراب انداختند به آزادی بی احترامی کردند و هم شما که باعث شديد کسی فکر کند به آزادی اش تعدی شده است.من خود يک بار عميقاْ به اين موضوع فکر کردم و دانستم که ما بايد از خود آغاز کنيم و گرنه انتظار از کسانی که در اين مقوله ها اندک تاملی ندارند بی جاست.از آن به بعد ميهمانی ها يمان لذت بخش تر شد. خوردن و آشاميدن و شاد بودنی که هيچ کس را نيازارد و حريم آزادی هيچ کس را محدود نسازد نمی دانی چه شکوه روشنی دارد. در اين گونه ميهمانی ها همه آرامند و آزادی در ترقص و نشاط. من که نمی توانم به آن چراغ آبی قرمز ها درد دل و نگرانيم را بگويم اما با نگاه به نوشته هايت( که همواره آنها را می خوانم و شاید خودت هم ندانی) احساس می کنم می توانم به خود اجازه دهم که راحت به تو انتقاد کنم و باعث شوم که شما هم به اين موضوع يک سويه ننگريد.به اميد روزی که در ميهمانی آزادی کنارتان باشم و لذت ببريم.

من موندم اینا از کجا میفهمن .اگه واقعا همسایه ها اعلام میکنن که وای به حال این ملت اگر هم که علم غیب دارن که واویلا .
جدا موندم اینا از کجا میفهمن هیچ وقت برای این سوال جوابی پیدا نکردم .ولی اون ترس و لرز هم خودش حالی داره .
راستی شما نوشیدنی الکلی نخوردی . گمان کردی که الکلی بوده . الکلی نبوده . اقرار شرط اول اثبات جرمه . هیچ وقت اقرار به کارتون نکنید .
موفق باشی

اسکارلت:

حيف از اين روزهای جوونی که زير بار حماقت خراب ميشه . . .

من میفهمم رویایی جان.
مثل همون روزی که کنار خیابون منتظر تاکسی بودم و ماشین گشت ارشاد جلوی پام ترمز میکرد.
مثل اون روزهایی که دارم خرید میکنم و میبینم که کرور کرور ماشین گشت ارشاد داره میره سمت توچال که جوونهایی رو که رفتن اسکی دستگیر کنه
من میفهمم رویای جان
مثل همون روزی که من خودم میزبان بودم و با هر صدایی دلم هرری میریخت پایین
من میفهمم رویایی جان
مثل اون روزهایی که جلوی خونمون چهار تا بچه دماغو که به زور 20 سالشون شده بود ایست بازرس گذاشته بودند و به زور میخواستند ماشین ما رو بگردند و آخرش فکر میکردند روغن ماشین همون چیزیه که دنبالش میگشتند و با افتخار از صنوق عقب بیرون آورده بودنش
من میفهمم رویایی جان
مثل خیلی روزهای دیگه

يا شايد بيچاره اون ارزويي كه هيچ شمعي باهاش خاموش نشد

کی ميدونه چطوری ميشه خدا شد ؟ من ميخواهم خدا بشم ولی نميدونم چطوری بايد خدا شد .. من ميخوام خدا بشم اگه خدا بشم فقط برای يک دقيقه ترتيبی ميدم که نرگس صورتش درست بشه تا بتونه عادی زندگی کنه . قول ميدم هرچی بگيد قبول کنم . قول ميدم حتی اون چند تا اشغال رو ببخشم ... خدا بشم برای فقط يک ساعت ... چی ميشه ...

این زهرمار شدنها عادی شده دیگه

پگاه:

چه بگویم؟_سخنی نیست.
در همه خلوتِ این شهر،آوا
جز ز موشی که دراند کفنی،نیست.
وندر این ظلمت جا
جز سیانوحه ی شومرده زنی،نیست.
ور نسیمی جنبد
به ره اش
نجوا را
نارونی نیست.

چه بگویم؟
سخنی نیست...
(شاملو)

تجربه مشترک خيلی از ماها... چی بايد گفت رويایی جان؟ چی ميشه گفت جز اظهار تاسف و نفرت. حس ديگه ای برای آدم نميمونه اينجور وقتها.

میفهمم چی میگی رویایی جان. گاهی چه چیزهای کوچکی برای آدم میشه آرزو و حتی چه آزادی های کوچکی از آدم سلب میشه. فکرش رو نکن رفیق درست میشه
راستی بابت آهنگ پست قبل ممنون . خیلی چسبید . یک بار شنیده بودمش ولی نام خواننده را نمیدانستم

تازه بيست تا که خيلی مهمونی بزرگی هم نيست که بگيم خيلی صدا و برو بيا داشته. حيف شد شبتون خراب شد.




Blog Design Studios