August 18, 2016
داستان پنجره‌ی بسته
وقتی بیدار میشی که چایت یخ کرده و سال‌های زیادی گذشته. هیچ معجون تلخی چاره‌ی این درد نیست. به خودت که بیایی دیگر مو‌های سفیدت رازی با خودشان دارند. احساس شعبده‌باز پیری را داری که دستمال‌های سفیدش در کلاه شاپوی کهنه‌اش دیگر خرگوش نمی‌شوند. پرده می‌افتد و صدای تشویق کسی شنیده نمی‌شود.

آرزو می‌کنی کاش یکی از همان ساعت‌های یازده و یازده دقیقه اتفاق خاصی بیفتد که سورپرایز بشی. عقربه‌ها دنبال هم می‌دوند و دلت مثل حیاط مادربزرگ در ظهر‌های تابستان تب‌دارست. تب‌دار معمولی نه، تب‌دار تنها. اینطوری ثانیه‌های عمرت را رج می‌زنی و به امید روزهای بهتر دل خوش می‌کنی به یک اتفاق جادویی. با همه‌ی پنجره‌های بسته هم‌ذات پنداری پیدا می‌کنی و در حسرت روزی که به دریا باز بشی کنج زندگی‌ات کمین می‌کنی.

+ امشب ماه کامل است. با گرامافون سرزمین رویایی گوش کنید: Natseon Hae


+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیس‌بوک


http://www.dreamlandblog.com/2016/08/18/p/04,44,18/