July 31, 2016
داستان روزگار رفته
سال‌ها سال بعد، در عصر یک روز یکشنبه ساعت چند دقیقه از هفت گذشته بود که فیلم تمام روزهای دور از جلوی چشمانم گذشت. چشمانم را بستم و گذاشتم صدای آهسته‌ی ثانیه‌ها مرا با خود ببرند. در عرض چند دقیقه غم همه‌ی بعدازظهرهای جمعه بعد از فیلم سینمایی روی دلم آوار شد. همه‌ی خاطره‌های دور مثل دلقکان پیر با زانو‌های ورم کرده و کلاه‌های قرمز خنده‌دارشان جلویم می‌رقصیدند. قدرت تخیلم تنها چیزی است که می‌توانست در دنیای پر از های ‌و هوی مردم ابله بهش بنازم. سییل‌های آقای کاویانی معلم دوم دبستانم آن چهارشنبه بارانی که تکالیفم را انجام نداده بودم یا دوچرخه‌ی قرمزم زیر باران وقتی منتظر نوبتم بودم در نانوایی کوچه‌ی پشتی میدان شهید بابایی.

وقتی دور هستی برایت همه چیز همان لحظه متوقف می‌شود. فکر می‌کنی دیگر موی پدرت سفید نمی‌شود صورت مادرت چروکیده‌تر نمی‌شود و مادربزرگ برای همیشه کنار ایوانش می‌نشیند و چای‌هایش را با قند هورت می‌کشد. خیال باطلی است. انگار آمدی کاری را انجام بدهی و برگردی. همه‌ چیز باید همانطور مانده باشد. تقویم‌ها برایت روی روزی که بیرون آمدی می‌ایستند و ساعت‌های تنبل برای همیشه به خواب می‌روند. همه چیز برایت متوقف می‌شود تا یک روز برگردی. انگار کاری داری که باید انجام بدهی و به همه دیوارها و کتاب‌ها و فیلم‌هایت قول می‌دهی زود دوباره می‌بینی‌شان. چند سال که می‌گذرد می‌بینی از مادربزرگ خبری نیست. حتا خانه‌ی نازنین‌اش را بازسازی کرده‌اند و دیگر برایت آشنا نیست. هیچ چیز سرجایش نایستاده تا تو برگردی. انگار حتا به لج این دوری تو، عقربه‌ها سریع‌تر چرخیده‌اند تا تلافی همه‌ی آن روزهایی که نبودی را سرت در بیاورند. برای همین، قدر آنها که ایران مانده‌اند را بیشتر می‌دانی. چیزهایی را می‌فهمی که حتا خودشان متوجه نیستند. قدر نمی‌دانند چه دارند و چقدر می‌ارزد.

داستان‌‌ها و ماجراهایی برایت اتفاق می‌افتد که به سخت جانی‌ات این گمان نبود. روزهای تنهایی با خودت حرف می‌زنی و چقدر این خلوت، تلخ اما دلنشین است. سختی تنها بودن و روی پای خود ایستادن همانقدر که می‌تواند تجربه‌ی تلخی باشد، می‌تواند آدمیزاد را عمیق کند. ساکت‌تر‌ می‌شوی و بیشتر فکر می‌کنی، دقیق می‌شوی و راز خیلی از داستان‌های بلند و سردرگم دنیا برایت فاش می‌شود. همین تنهایی و همین عمیق شدن و فکر کردن تو را مثل الماس پخته و آبدیده می‌کند. سال‌ها بعد تو گویا آدم دیگری شده‌ای. هم لبخندت هم حرف‌هایت هم اخم‌هایت در خودشان رازی دارند. رازهایی که فقط آنهایی قادرند درکشان کنند که این روزگار سخت را دور از خانواده گذرانده باشند. چند موی سفید که پیدا کردی جلوی آینه ناگهان به یاد موهای سفید مادربزرگ می‌افتی. تلخ‌ترین قسمت داستان آنجاست که آنها منتظر برگشتن تو نشد‌ه‌اند. تنها زندگی کردند و چشمشان به در خشک شد. وقتی که برگردی آنها هم آدم‌های سابق نیستند. استخوان‌هایشان از درد آرتروز دل می‌زند و روزی چند قرص کنار بشقاب می‌گذارند تا یادشان نرود. دیگر هیچ وقت نه آن روزها برمی‌گردند نه آن خانواده‌ی قدیمی. حاضری هر چه داری بدهی تا شاید بشود دوباره شلنگ حیاط را روی اطلسی‌ها بگیری و با قطرات آب جلوی نور خورشید تیرماه رنگین‌کمان درست کنی.

+ با گرامافون سرزمین رویایی گوش کنید: سیر. مسعود شعاری و کریستف رضایی


+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیس‌بوک


http://www.dreamlandblog.com/2016/07/31/p/09,25,01/