Send   Print
این عکس را نگاه کردم و بستم. دوباره باز کردم و نگاهشان کردم. ‌تک‌تک آدم‌های قاب را. چشم‌های پر از خنده و لب‌های شادشان را دل‌های کوچکی که مثل قلب گنجشک ذوق دارند. همه‌ی اینها از پشت لنز معلوم است. با خودم فکر کردم چقدر سعی کردند شماها را خاکستری کنند، غمزده‌تان کنند، سهمیه دانشگاه برایتان مشخص کردند، با ون جلویتان درآمدند کشان کشان با داد و فغان خواستند ابر سیاه بکشند به صورت خورشید خانم دلتان. اسید پاشیدند و رفتند، قوانین جزای بدوی‌شان را بر سرتان کوبیدند که به اذن آقایتان نتوانید از کشور خارج شوید، قاضی دادگاه؟ فکرش را نکنید. تقاضای طلاق؟ چه حرف مضحکی.

طپانچه کشیدند در بعدازظهر داغ تابستان تا سبزی دلتان را زرد کنند، تا بترسید و رام شوید. تبر زدند به ساقه‌های نحیف جوانتان، شما جز لبخند چیزی در دامن نداشتید. همه‌ی دشت را باغ را سبز کردید. دوباره جوانه زدید. در شهر خندیدید و عاشق شدید دوباره. رنگی شدید، دیوارها کثیف خاکستری را رنگ به رنگ کردید و باز دوباره بلند شدید رخ کشیدید بر زندگی. قرارتان افتادن و نشستن نبود. شما برای رفتن و رفتن آمده بودید. ققنوس آسمان بلند آبی شهر بودید که از خاکستر دنیایی که برایتان همه‌ی این سال‌ها ساختند پرکشیدید.

گاهی پیش می‌آید از که خودمان خوشمان می‌آید و برای هم هورا می‌کشیم. من برایتان کلاه از سر برمی‌دارم و جز خنده برای دل‌های دردکشیده‌تان آرزویی ندارم. با هم می‌خندیم، زندگی‌مان را رنگ می‌زنیم، عاشق می‌شویم، موزیک خوب گوش می‌کنیم و لذتش را می‌بریم. همین.

+ با گرامافون سرزمین رویایی گوش کنید: شهر من بخند. گروه پالت
+ شهر من بخند را بخرید: Beeptunes و Amazon
+ عکس: آرش عاشوری‌نیا


+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیس‌بوک

Send   Print
آرام و بی‌صدا در می‌زند. بی‌اجازه‌ات وارد می‌شود و چتر سیاهش را روی روز آفتابی‌ات می‌گیرد. ساده تلخ و حقیقی‌ است مرگ. دوست نداری راجع بهش فکر کنی تا اینکه ابر سیاهش را روی خورشید نزدیکانت بگیرد. به عکسش که نگاه می‌کنم سعی می‌کنم تجسمش کنم. صدایش را حسش را قبل از اینکه این عکس را بگیرد. صندلی را حتما برای پرتو نوری علا خودش از خانه آورده گذاشته جلوی باغچه. صدای چند پرنده که روی شاخه‌ها می‌پریدند در آن بعدازظهر ساکت تابستانی. ضامن تایمر دوربین لوبیترش را عقب کشیده و تا پشت صندلی سریع دویده. دستش را گذاشته روی شانه‌ی سنباد و مثل همیشه به گوشه‌ی چپ خیره شده تا صدای شاتر دوربین این بعدازظهر را بدون صدای پرنده‌هایش جاودانه کند.

زمان بی‌رحم است. ثانیه‌ها سرت را گول می‌مالند و به خودت که بیایی می‌بینی همان لحظه‌ای که در مشتت بود چطور لغزیده مثل ماهی افتاده در برکه‌ی تاریک بی‌انتها. بعدش چاره‌ای نداری جز اینکه به عکس‌هایت خیره شوی و چایت سرد شود دوباره گرمش کنی دوباره سرد شود. ساعت‌ها بی‌رحم‌اند. بی‌رحم‌تر از سربازی که آخرین گلوله‌اش را بدون هیچ ترسی در خشاب فرو می‌کند. و باید روزهای زیادی را بگذارنیم تا بفهمیم چرا دوست داشتیم زیباترین و بی‌رحم‌ترین حقیقت ممکن را به مچ دستمان آویزان کنیم. این تراژدی تلخ داستان همه‌ی ماست. تراژدی عکس‌های رنگ و رو رفته بعدازظهر غمگین و دل تنگ شکسته.

دوشنبه شب که عمو سپان رفت میرداماد شلوغ بود. مثل همه‌ی عصرهای بهاری. با تاکسی‌های منتظر. درختان کهنه‌ی خسته، نشسته کنار خیابان. مردمی که می‌دویدند تا زودتر برسند. فقط کمی زودتر. دوشنبه‌ شب میرداماد تنها شد. تنهاتر شد.

+ ببینید: میرداماد با شعر محمد علی سپانلو و صدای شهرزاد
+ ببینید: مصاحبه جمشید برزگر با محمدعلی سپانلو
+ ببینید: محمدعلی سپانلو؛ قایقران رودهای خشک


+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیس‌بوک