April 11, 2015
داستان چای بعدازظهر شنبه ساعت پنج

حالا فرض کنیم که هیچ کس دیگر نه در بلاگش می‌نویسد و نه کسی می‌خواند. همه چمباتمه زده‌اند جلوی فیس بوکشان و اخبار زرد و کثیف می‌خوانند و لذت می‌برند. حرف‌های صد من یک غاز. نوشته‌هایی که هفته‌ی دیگر دو زار نمی‌ارزند. من چای بعد از ظهرم را در فنجان سفید‌ها خوردم و نشستم یک قطعه پیانو گوش می‌کنم. در هوای بی‌نظیر این روزها عصر سه کیلومتر دویدم و موزیک گوش دادم. داشتم به رفیق‌های قدیمی‌ام فکر می‌کردم. آنها که این روزها ازشان دورم. همین الان چکار می‌کنند؟ یادشان هست آن بعد از ظهر بهاری شش سال پیش را که چقدر خندیدیم. انگار دیروز بود. چمن‌ها را که می‌زدم به آرش فکر می‌کردم. به موهایش که داشت کم‌پشت می‌شد. و اخلاق مهربانش. چای را که سر می‌کشید چشمهایش مهربان‌تر می‌شد.

سکوت خالی شنبه یکشنبه‌ها را دوست دارم. با خودم حرف می‌زنم و فکر می‌کنم. فکرهایی که بقیه هفته وقت نمی‌شود. آدمیزاد باید دو روز در هفته برای فکرهای قدیمی‌اش وقت داشته باشد تا با خودش صفا کند. اینطوری زندگی راحت‌تر پیش می‌رود. مسخره‌گی و زشتی روزمره‌گی‌اش کمتر تو ذوق می‌زند. اینکه همه جا ساکت است و همین الان فقط صدای جیرجیرک‌ها را از حیاط می‌شنوم به آدم حس زنده بودن می‌دهد. یک لحظه فکر کردم همه‌ی این نوشته را پاک کنم و بروم دنبال بقیه‌ی خاطره‌هایم اما دلم نیامد. زندگی همینقدر ساده و تصادفی می‌گذرد. مثل همین جمله‌ها. مثل بانو نون که این روزها چه آرام و عاشقانه در دلم نشسته. همه‌اش همین بود. ساده، زیبا و کوتاه.

+ با گرامافون سرزمین رویایی گوش کنید: Dirk Maassen - The Unforgettable


+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیس‌بوک


http://www.dreamlandblog.com/2015/04/11/p/07,06,10/