January 26, 2014
داستان ساعت شش و یازده دقیقه‌ی یک عصر پاییزی

یک عصر معمولی پاییزی بود. ساعت شش و یازده دقیقه فهمیدم که من به عشقم نمی‌رسم. بیست و یک سالم بود. صدای صحبت‌های بقیه را خیلی مبهم می‌توانستم بشنوم و ناامیدانه با چشمانی خیس به پنجره خیره شده بودم. نمی‌دانم چند دقیقه یا ساعت گذشت. احساس می‌کردم قلبم درست کار نمی‌کند یا یک جای کارش لنگ می‌زند. انگار که شکسته باشد. اولین باری بود که فکر کردم دنیا همین امشب برای من به آخر می‌رسد. احساس می‌کردم بقیه‌ی زندگی بدون او هیچ لطفی ندارد و من دیگر هیچ وقت از ته دل نخواهم خندید. با خودم حرف می‌زدم و فکر می‌کردم اگر دنیا امشب تمام شود یا اگر من در خواب سکته کنم چقدر همه چیز این عشق ناکام رمانتیک می‌شود.

فردا صبحش بیدار شدم و صبح‌های زیادی را هم بعد از آن. آنقدر بعد از آن شب از ته دل خندیدم که حسابش از دستم در رفت. روزهای آفتابی زیادی از راه رسیدند که من دیگر حتا به ساعت شش و یازده دقیقه یک عصر پاییزی فکر نمی‌کردم. اصلن برایم اهمیت نداشت یا شاید فراموشش کردم، فکر می‌کنم یک کدام از این دو حالت بود چون حالت سومی برایم وجود نداشت. دخترهای زیادی را بعد از آن دوست داشتم. عمیقن دوست داشتم. و هر بار پایان رابطه برایم آسانتر شده بود. انگار مرضم را شناخته بودم و درمانش را خوب می‌دانستم. دیگر فهمیده بودم بعد از این دوست نازنین هم دنیا باز می‌چرخد و ابرها در آسمان شکل‌های عجیب درست می‌کنند. هیچ چیز نه از حرکت می‌ایستد نه به هیچ جایش این تمام شدن را تحویل می‌گیرد. درست همان روزها بود که فهمیدم مفهوم اصلی زندگی همین عشق‌های ناکام و نرسیدن‌های بعد از آن است و اگر با اولین عاشق شدنت به اولین عشقت برسی هیچ از زندگی نفهمیده‌ای.

+ با گرامافون سرزمین رویایی گوش کنید: Mayte Martin - Katia - Marielle Labeque

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیس‌بوک


http://www.dreamlandblog.com/2014/01/26/p/05,47,43/