Send   Print

یک عصر معمولی پاییزی بود. ساعت شش و یازده دقیقه فهمیدم که من به عشقم نمی‌رسم. بیست و یک سالم بود. صدای صحبت‌های بقیه را خیلی مبهم می‌توانستم بشنوم و ناامیدانه با چشمانی خیس به پنجره خیره شده بودم. نمی‌دانم چند دقیقه یا ساعت گذشت. احساس می‌کردم قلبم درست کار نمی‌کند یا یک جای کارش لنگ می‌زند. انگار که شکسته باشد. اولین باری بود که فکر کردم دنیا همین امشب برای من به آخر می‌رسد. احساس می‌کردم بقیه‌ی زندگی بدون او هیچ لطفی ندارد و من دیگر هیچ وقت از ته دل نخواهم خندید. با خودم حرف می‌زدم و فکر می‌کردم اگر دنیا امشب تمام شود یا اگر من در خواب سکته کنم چقدر همه چیز این عشق ناکام رمانتیک می‌شود.

فردا صبحش بیدار شدم و صبح‌های زیادی را هم بعد از آن. آنقدر بعد از آن شب از ته دل خندیدم که حسابش از دستم در رفت. روزهای آفتابی زیادی از راه رسیدند که من دیگر حتا به ساعت شش و یازده دقیقه یک عصر پاییزی فکر نمی‌کردم. اصلن برایم اهمیت نداشت یا شاید فراموشش کردم، فکر می‌کنم یک کدام از این دو حالت بود چون حالت سومی برایم وجود نداشت. دخترهای زیادی را بعد از آن دوست داشتم. عمیقن دوست داشتم. و هر بار پایان رابطه برایم آسانتر شده بود. انگار مرضم را شناخته بودم و درمانش را خوب می‌دانستم. دیگر فهمیده بودم بعد از این دوست نازنین هم دنیا باز می‌چرخد و ابرها در آسمان شکل‌های عجیب درست می‌کنند. هیچ چیز نه از حرکت می‌ایستد نه به هیچ جایش این تمام شدن را تحویل می‌گیرد. درست همان روزها بود که فهمیدم مفهوم اصلی زندگی همین عشق‌های ناکام و نرسیدن‌های بعد از آن است و اگر با اولین عاشق شدنت به اولین عشقت برسی هیچ از زندگی نفهمیده‌ای.

+ با گرامافون سرزمین رویایی گوش کنید: Mayte Martin - Katia - Marielle Labeque

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیس‌بوک

Send   Print
چای بعدازظهر پنج‌شنبه را دم کنید و صفحه‌ی بی‌بی‌سی فارسی را در گرامافونتان بگذارید و تاریخ صد سال گذشته را بشنوید. داستان آنچه بر ایران رفته از مشروطه تا انقلاب ۱۹۷۹. هیچ لذتی بالاتر از این نیست که بنشینی و آنچه بر پدر پدربزرگت گذشته را تجسم کنی. بهترین تمرین برای تقویت حافظه‌ی تاریخی برای ما ایرانیانی که حافظه‌مان زیاد خوب نیست.

+ داستان انقلاب (۱): ریشه‌های انقلاب ایران؛ آرمان‌های مشروطیت
+ داستان انقلاب (۲): شکست مشروطه با خاطراتی شیرین
+ داستان انقلاب (۳): تاسیس سلسله پهلوی
+ داستان انقلاب (۴): ظهور و سقوط رضاشاه
+ داستان انقلاب (۵): در ایران پس از رضا شاه چه گذشت؟
+ داستان انقلاب (۶): به سلطنت رسیدن محمد رضا شاه
+ داستان انقلاب (۷): دولت محمد مصدق و ملی شدن نفت
+ داستان انقلاب (۸): سقوط دولت مصدق؛ آغاز دوره اقتدار شاه
+ داستان انقلاب (۹): واکاوی دلایل سقوط دولت محمد مصدق
+ داستان انقلاب (۱۰): غلبه شاه بر حریفان سیاسی‌اش
+ داستان انقلاب (۱۱): شاه، روحانیت، و آیت‌الله خمینی
+ داستان انقلاب (۱۲): آغاز رویارویی آیت‌الله خمینی با محمد رضا شاه
+ داستان انقلاب (۱۳): پیوستن بازار به مخالفان و ظهور فعالیت‌های مسلحانه
+ داستان انقلاب (۱۴): درآمد‌های هنگفت نفتی؛ عامل تزلزل حکومت شاهنشاهی؟
+ داستان انقلاب (۱۵): روابط شاه و آمریکا پس از روی کار آمدن کارتر
+ داستان انقلاب (۱۷): تضادهای فرهنگی جامعه و ورود روشنفکران به صحنه
+ داستان انقلاب (۱۸): ارتش؛ مهمترین نهاد کشور از نظر شاه
+ داستان انقلاب (۱۹): دوری آیت الله خمینی از ایران و تشدید فعالیت‌های سیاسی او
+ داستان انقلاب (۲۰): مقاله احمد رشیدی مطلق و شروع رویارویی جدی شاه و مخالفان
+ داستان انقلاب (۲۱): شعله ور شدن انقلاب با زنجیره روزهای چهلم
+ داستان انقلاب (۲۲): اعلام حکومت نظامی و واقعه ۱۷ شهریور
+ داستان انقلاب (۲۳): اعتصاب کارکنان صنعت نفت؛ ضربه‌ای مهلک به حکومت شاه
+ داستان انقلاب (۲۴): حوادث مهم در ایران، تصمیمات مهم در فرانسه
+ داستان انقلاب (۲۵): روی کار آمدن دولت نظامی ارتشبد ازهاری
+ داستان انقلاب (۲۶): رنج‌های شاه در روزهای آخر سلطنت
+ داستان انقلاب (۲۷): ساواک در روزهای پایانی حکومت شاه چه می‌کرد؟
+ داستان انقلاب (۲۸): روی آوردن شاه به سیاستمداران قدیمی
+ داستان انقلاب (۲۹): بختیار چگونه نخست وزیر شد؟
+ داستان انقلاب (۳۰): تسخیر ارتش شاهنشاهی از درون
+ داستان انقلاب (۳۱): خروج شاه از ایران
+ داستان انقلاب (۳۲): شورای انقلاب در مقابل دولت شاپور بختیار
+ داستان انقلاب (۳۳): بازگشت آیت الله خمینی به ایران
+ داستان انقلاب (۳۴): معرفی دولت انقلاب و تلاش برای انتقال قدرت
+ داستان انقلاب (۳۵): روزهای آخر: تسلیم ارتش شاهنشاهی
+ داستان انقلاب (۳۶): بیست و دوم بهمن و پیروزی انقلاب

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیس‌بوک

Send   Print

مقابل آینه می‌ایستی و به خودت نگاه می‌کنی. به چشم‌هایت، لب‌هایت، تار موهای سفیدت. با کمی شک و تردید از خودت می‌پرسی خب ارزشش را داشت؟
قبل از اینکه بخواهی جواب خودت را بدهی دلت می‌گوید: آره ارزشش را داشت. فارغ از نتیجه یا اینکه او هم به تو علاقه‌مند هست یا نه، دوست داشتن انسانی دیگر از تو آدمیزاد بهتری می‌سازد. همین غنیمت است.

+ با گرامافون سرزمین رویایی گوش کنید: بیا بیا ...

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیس‌بوک

Send   Print

تنها بودن آدم را بالغ می‌کند. رشد می‌کنی زیر سایه‌ی خودت. با سکوت‌ات، صدای دیوارها و هارمونی زندگی رفیق می‌شوی. بیشتر موزیک گوش می‌کنی، فیلم می‌بینی، کتاب می‌خوانی، با خودت حرف می‌زنی، با خودت دوست می‌شوی اصلن. بعد‌ها می‌فهمی آرامش روزهای تنهایی‌ات چه لذت بزرگی بوده که قدرش را ندانسته‌ای. تنهایی تو را صبور، اهل فکر و پخته می‌کند. صفت‌هایی که هیاهو و سر و صدا آن‌ها را از تو می‌گیرند. هیچ کتابی، هیچ فیلمی، هیچ ایده‌ای، هیچ احساس نابی، هیچ قطعه‌ی موسیقی در هیاهو و جنجال متولد نشده‌ است. اگر تنها هستی قدرش را بدان و ازش لذت ببر، اگر تنها نیستی برای خودت دقیقه‌های تنهایی را پیدا کن و با خودت حرف بزن. زیباترین دیالوگ‌ها بین تو و وجدانت رد و بدل می‌شود. به همین سادگی.

+ گوش کنید: لاچین آهنگی قدیمی از جمهوری آذربایجان

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیس‌بوک

Send   Print
مامان که از مدرسه برمی‌گشت من باید خواب می‌بودم. وقتی من شیفت صبح بودم و ظهر خانه می‌رسیدم بهترین زمان برای شیطنت بود. این اتفاق هر چند هفته اتفاق می‌افتاد که شیف صبح من مصادف می‌شد با شیفت بعدازظهر مامان. قانون مهمی بود که سرکشی از آن عواقب بدی می‌توانست داشته باشد، در نتیجه بیشتر عصرها من چند دقیقه قبل از ساعت پنج می‌پریدم تو تختم و خودم را طوری بیهوش و خواب نشان می‌دادم که مامان باور کند. اما همیشه فکر کنم وقتی به قسمت پرسش و پاسخ که می‌رسید نمی‌توانستم نقشم را خوب بازی کنم. معمولن با یک لبخند یا نگاه کردن به سقف خودم را لو می‌دادم. اما همیشه مامان بود که دیگر پیگیری نمی‌کرد. شاید خودش هم خنده‌اش می‌گرفت. شاید از تلاش مذبوحانه‌ی من خوشش می‌آمد.

سال‌های پشت کنکور و دهه‌ی بیست بیشتر به تقابل گذشت. بین من یا همه‌ی ما و همه‌ی مامان بابا‌ها. ما دنبال آزادی‌هایی بودیم که دوست داشتیم داشته باشیم و آن‌ها سعی می‌کردند این فنر جهنده را در کنترل داشته باشند. بیشتر دعواها و جواب‌های سربالا در این سال‌ها رد و بدل شد. حرف‌های نیش‌دار و دلم خواست‌ها. به انتهای دهه‌ی بیست که رسیدم هم کنترل آن‌ها کمتر شده بود و هم خودم می‌دانستم در کدام موقعیت باید کدام تصمیم را بگیرم گرچه باز هم بین خواسته‌هایمان هیچ وقت مخرج مشترک یکسانی نداشتیم که من می‌گذاشتمش پای یک نسل اختلاف فکری.

دهه‌ی سی را که شروع می‌کنی همه چیز طوری تغییر می‌کند که گاهی خودت را پای ثانیه‌ها میخکوب می‌‌کند. حالا مامان و بابا‌ها هستند که نظرت را می‌پرسند. من باید برای خریدن وسایل خانه همراهشان می‌بودم و نظرم گاهی خیلی بیشتر از عقیده‌ی خودشان ارج و قرب داشت. خیلی وقت‌ها هم در حالی که چای عصر را داغ داغ سرمی‌کشیدیم من در مورد چیزهایی که توجهی بهش نداشتند نصیحتشان می‌کردم. سلامتی‌شان، استرس، پله‌های خانه و زانو‌هایشان، دعوای بیهوده با فلان فامیل دور، بهترین واکنش برای این موقعیت و بهترین پاسخ برای رفتار زشت آن یکی خویشاوند. حالا هم که ازشان دورم گاهی یک مکالمه‌ی تلفنی همه‌اش به نصیت‌های من برای آن‌ها می‌گذرد. برای فراموش نکردن قرص‌های تقویتی‌شان، واکسن آنفلوانزا، فلان دکتر و فراموش نکردن ورزش روزانه، استخر و غیره …

گاهی مثل همین الان که چای عصرم را آماده می‌کنم و تنها می‌نشینم به فکر کردن، همه‌ی این سال‌ها مثل یک فیلم کوتاه از مقابلم رد می‌شوند. از خطر بیدار بودن در ساعت پنج عصر تا سال‌های دانشجویی و آن همه بحث و این روزها که همه چیز برعکس شده. گاهی فکر می‌کنم چه زود گذشت. برای من انگار دیروز بود. فوقش پریروز. مامان و بابا از یک مامان بابای تصمیم‌گیر برای همه‌ی ساعت‌های روز به یک مامان‌بابای دوست و گاهی محتاج نصیحت و یادآوری‌های من تبدیل شده‌اند. همه‌‌ی فیلم شاید سی سال طول کشید. همانقدر که زیباست برای من، تلخ هم هست. شاید آدمیزاد دلش خواست از ترس عواقب بعدی برود و ساعت پنج عصر را بکپد توی تختش.

+ گوش کنید: Özgür Ölmez-Turnam Gidersen Mardin

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیس‌بوک

Send   Print

برای داشتن بصیرت باید از آسمان به زمین پرتاب شده باشی یا شاید سقوط کرده باشی. باید کمی کور یا کر باشی و سکوت گورستانی صبح شنبه ۲۳ خرداد را نبینی یا شاید ببینی و خودت را به کوچه میرزا عبدالله بزنی. باید غیرقانونی قبل از تأیید قانونی انتخابات و شنیدن حرف‌های بقیه به یکه‌تاز بی‌خرد تبریک بگویی. برای داشتن بصیرت باید حداقل سه ملیون آدمیزاد را در خیابان نبینی بعد به نوچه‌ها و بسیجی‌هایت ساندیس بدهی و با تمنا برای خودت جشن خیابانی بگیری. باید کمی کوته‌بین باشی و فقط نوک دماغت را ببینی و جار بزنی نظر بنده به نظر این شیاد نزدیک‌تر است. آن‌هایی که بصیرت کافی دارند راهپیمایی سکوت معترضین به نتیجه‌ی انتخابات را اردوکشی خیابانی می‌دانند و بعد‌ترش با اتوبوس بسیجی‌ها را از شهرها‌ی اطراف گله‌گله جمع‌کردن را اجتماع خودجوش مردم می‌دانند.

افراد با بصیرت خیلی خاص هستند. آنقدر خاص که در ذهن کوچک ما جا نمی‌شوند. حاضرند با دشمن ۳۵ ساله سر یک میز بنشینند و مذاکره کنند اما یاران قدیمی خودی انقلابی‌شان را فقط چون گفته‌اند بالای چشمتان ابروست به عقوبتی دچار می‌کنند که دیوارهای کاه‌گلی از اوج بلاهت این تصمیم خنده‌شان بگیرد. افراد با بصیرت نه می‌دانند برگه‌های تانخورده‌ی رأی چیست نه می‌دانند کمبود تعرفه‌ی انتخابات کی اتفاق افتاد، آن‌ها نمی‌دانند چرا در یک انتخابات سالم باید پیامک‌ها قطع شود یا چطور می‌توان بعد از چهار ساعت ده میلیون رأی شمرد؟ افراد با بصیرت سرنوشت خودشان را گره می‌زنند به هرچه آدم بی‌بته‌ی روان‌پریش، آنکه دنیا را به مسخره کردن مردمشان واداشته و سیخ در لانه‌ی زنبور می‌کند و کریه می‌خندد. انسان‌های با بصیرت به راحتی و در آرامش دل، مردم هم‌شهری و همزبان خودشان را با یک عدد گلوله‌ی سربی نقش زمین می‌کنند و ککشان نمی‌گزد.

افراد با بصیرت چهار سال است فریاد می‌زنند و هر چه می‌توانند آسمان به ریسمان می‌بافند تا بتوانند این کلمه‌ی فتنه را با منطق جورش کنند، نمی‌شود که نمی‌شود. بعد از چهار سال سیصد نفر در یک میدان شهر با زور ساندیس و کیک هم نمی‌توانند جمع کنند. راز که از پرده برون می‌افتد هر روز تعفن هشت سال گذشته بیشتر فاش می‌شود، گل‌هایی که کوتوله‌ی مورد نظر با صدها میلیارد دلار به سر این سرزمین زده‌ دردش بیشتر می‌شود. برای داشتن بصیرت باید وجدانت را زیر پا لگد کنی از عزیز بودن دیگران پیش مردم ناراحت شوی و نرفته به قاضی برای خودت با دوربین‌ها و میکروفن‌های بی‌شمارت ببری و بدوزی. اگر می‌خواهی بصیرت داشته باشی باید بدانی کوچه‌ی میرزا عبدالله کجاست، باید بدانی حماقت یک خصیصه‌ی اخلاقی است که خودی و غیرخودی نمی‌شناسد.

+ مجمع دیوانگان: پدیده‌ی شگفت‌انگیز وقاحت
+ عنکبوت: نابخشودنی

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیس‌بوک

Send   Print

دوستت دارم را که گفتی کار تمام است. اقلیت می‌روند قاطی گروه اول و به معشوق می‌رسند و داستانشان قبل از یک پایان هیجان‌انگیز تمام می‌شود. اکثریت از یک عاشق بالقوه به یک موجود زنده‌ی بی‌خاصیت ولی بالفعل تبدیل می‌شوند. آب‌ها از آسیاب می‌افتد و وقتی فهمید دوستش داری خیالش راحت می‌شود و می‌روی در دریاچه‌ی آب‌نمک معشوق شنا می‌کنی. داستانت نه تنها زود تمام نمی‌شود بلکه آنقدر طولانی و خسته‌کننده می‌شود که خواننده خودش کتاب را می‌بندد و می‌گذارد بالاترین طبقه‌ی کتابخانه تا آخر دنیا خاک بخوری.

+ گوش کنید: آخر قصه، دنگ‌شو

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیس‌بوک