Send   Print

خب آدمیزاد گاهی به خودش شک می‌کند. به این موجود دو پا. به اینکه چطور می‌تواند رفتار کند که به اوج عزت برسد یا چطور ته چاه تاریک دنیای خودش زندانی باشد. این روزها بیشتر به این فکر کردم. گاهی وقت‌ها یک حقیقت ساده کلی وقتم را می‌گیرد. باید با خودم کلی کلنجار بروم برای خودم مثال پیدا کنم تا بتوانم قانع شوم. خیلی وقت‌ها نظریه‌هایم با مثال‌های بیرونی جور در نمی‌آید و مجبورم تمام سعیم را بکنم تا فراموشش کنم. به این کلمه‌ی نرمش فکر می‌کردم که پروژه‌ی جدید روی پاهای ناتوان و پیرش قرار است استوار باشد. به اینکه آدمیزاد چقدر می‌تواند کوته‌نگر و کوچک باشد.

وقتی در ۲۵ خرداد خیابان‌های داغ تهران زیر پاهای سه میلیون له شد کسی صحبت از نرمش در مقابل مردم آشنای همزبان هم‌شهری خودی نکرد. صحبت از داغ و درفش بود. صحبت از مسولیت خون‌ها و هرج و مرج‌ها بود. بعد یکی‌یکی گل‌های رعنا را پرپر کردند. تکرار مصیبتی که به ما رفت نفسم را تنگ می‌کند. حالا مقابل آنکه همه‌ی این سال‌ها مرگش را می‌خواستند و شیطان بزرگ بود که خون جوانان ما می‌چکید از چنگش صحبت از نرمش می‌کنند خب دل آدم می‌گیرد. با خودمان با گلوله سخن می‌گوییم و با غریبه‌ها نرمش قهرمانانه می‌کنیم. کاش سهراب و ندا و رامین پوراندرجانی ایرانی نبودند. فوقش مثل ملوانان بریتانیایی با کت و شلوار نو بدرقه‌شان می‌کردند یا مثل کوهنوردان آمریکایی بعد از سه سال زندان بدون دردسر آزاد می‌شدند. حداقل الان نخوابیده‌ بودند گوشه‌ی گورستان.

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیس‌بوک