Send   Print

پیش‌ترها زندگی نمی‌توانست حالمان را بگیرد. بچه‌تر بودیم انگاری قوی‌تر بودیم. بی‌خیال‌تر سرخوش‌تر و سربه‌هواتر. یک سنگر بتونی داشتیم که هیچ بمبی نمی‌توانست به داخلش نفوذ کند. بهش می‌گفتیم: خونه. خسته که می‌شدیم از بازی‌های کوچه یا که زندگی سخت می‌گرفت برمی‌گشتیم خونه. صدای خونه جادویی بود که زیر سقف‌های رنگ و رو رفته‌اش می‌پیچید. بوی قورمه سبزی بود، صدای تار بابا بود، قربان صدقه‌های مامان بود. اینطوری بود که سختی‌ها مثل یک دیو سیاه عقب عقب می‌رفتند و ما باز خنده‌کنان شیر می‌شدیم و می‌زدیم بیرون. هیچ وقت، و هیچ وقت و هیچ وقت آن روزها قدر خیلی چیزها را ندانستیم و از دستش دادیم.

حالا که تنها زندگی می‌کنی همان دیوهای سیاه دوره‌ات می‌کنند سه‌کنج دیوار. سرت را می‌اندازی پایین و زیرلب خودت را دلداری می‌دهی. گرسنه هم که می‌شوی حوصله غذا درست کردن نداری. صدای تاری هم هیچ جا نمی‌پیچد که خستگی‌ات را در ببرد. احساس یک زیردریایی قدیمی را داری که موتورهای بالارونده‌اش خراب شده و آذوقه‌اش دارد تمام می‌شود. می‌دانی کاری از دستت برنمی‌آید جز اینکه امیدوار باشی یه روز خوب می‌یاد. روزی صد بار می‌گویی کارها درست می‌شود برمی‌گردیم بالا و دوباره خورشید را می‌بینم. گاهی وقت‌ها امید تنها چیزی‌ست که داری و آخرین برگه‌ای‌‌ست که باید بیاندازیش وسط میدان.

+ ببینید: کیهان کلهر، کمانچه و آواز محلی کردی

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیس‌بوک

Send   Print
روزهای آخر اسفند عکس‌های آریان دست به دست هم‌خوان می‌شد. عکس زنی نیمه برهنه نشسته در میان سفره‌ی هفت سین. نشان‌دهنده‌ی مادر زمین و یک کار برهنه نگاری با موضوع نوروز که شاید تا امسال نمونه‌ای نداشته است.

بعد از چند روز موج سانسور این عکس شروع شد و عده‌ی زیادی تصمیم گرفتند با تصرف در عکس لباس تنش کنند. مثل خبرگزاری فارس دست به کار جعل و دروغ و سانسور، قیچی به دست آنچه را نمی‌پسندیدند خواستند که تغییر دهند. نکته‌ی تاسف بار همینجاست که مردمی که عمری زیر تیغ سانسور زندگی کرده‌اند انگار به آن خو گرفته‌اند. اگر چیزی را بشنوند یا ببینند که با باورهای قبلی‌شان متفاوت است قبل از آنکه مغزشان را به روز کنند سعی در محو کردن اصل اثر می‌کنند. فرقی برایشان نمی‌کند که شعرهای ایرج میرزا باشد یا داستان‌های هدایت یا هویت تاریخی خیابان لاله‌زار، صدای نامجو حتا. یک اثر هنری یا در چهاچوب است یا اگر نیست با چهارچوب معیوب فکرشان بر سرش می‌کوبند.

شاید همه‌ی این مدت زندگی زیر ابرهای سیاه سانسور و خرافه‌ پرستی مردم را عادت داده و آن‌ها خودکار و بدون هیچ فکری همان واکنشی را نشان می‌دهند که در سی سال اخیر به آن عادت کرده‌اند و در زندگی روزمره‌شان دیده‌اند. حذف راحت‌ترین کار است. و همیشه انسان‌های فرومایه که حوصله و زحمت اندیشیدن و بهتر بودن را به خودشان نمی‌دهند در پی راحت‌ترین راه هستند. بدون شک فرهنگ مردم ایران در طی سی سال حکومت سانسور و قلع و قمع اندیشمندان به سرعت در سراشیبی سقوط قرار دارد و چه بسا به جز مردمی که به دیدن اعدام‌های صبحگاهی در میدان شهر جمع می‌شوند و آن‌ها که اخلاقیات در گِل مانده‌شان با آزار جنسی دیگران در کوچه و خیابان ساکت می‌شود گروهی دیگر باشند که باشبکه‌های اجتماعی آشنایند و دردشان همانی است که سی سال از آن می‌نالند: خود سانسوری و استبداد. مردمی که با فیلترشکن پا به دنیای آزاد اطلاعات و اندیشه می‌گذازند با مواجه شدن با آنچه که نمی‌پسندند همان کاری را می‌کنند که وزارت ارشاد با آن‌ها در سی سال گذشته انجام داده است.

این متن تقدیم می‌شود به آریان فتوگرافی و زن زیبای نیمه‌برهنه نشسته بر سفره‌ی هفت‌سین. به همه‌ی آن‌هایی که باور دارند اندیشه‌ را نمی‌شود زنجیر کرد و فکرهای آزاد به هرجا دلشان بخواهد پر می‌کشند. به آن‌ها که به آزادی ایمان دارند و این برایشان فقط یک شعار خام نیست. آزاد فکر می‌کنند و هیچ وقت اعتقاد ندارند اصول باورها و اندیشه‌شان تنها راه بهتر زیستن است. که تعصب مادر جهل است و متعصبین در زندان خودشان زندان‌بان بی‌رحم افکار خودشان هستند.

+ آریان فتوگرافی در فیس بوک
+ وبلاگ آریان فتوگرافی

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیس‌بوک

Send   Print

چایم را دستم گرفتم و نشستم روی صندلی با روکش بافتنی آبی اتاقم. زل زدم به تَرک‌های دیوار. و فکر کردم این تَرک‌های بی‌حوصله چند سال است روی این دیوار جا خوش کرده‌اند و کسی نمی‌گوید خرت به چند من؟ بعد فکر کردم کاش یک تَرک همینجوری بودم. تَرک‌ها نه زیاد احساساتی می‌شوند نه زیاد غمگین. و این خودش مزیت بزرگی برای آدمیزاد است. که روی دیواری برای خودت باشی و چهل سال یا نود و سه سال بگذرد و هیچ جانداری در دنیا کاری به کارت نداشته باشد. چه لذت بی پایانی خواهد داشت. چایم را هورت کشیدم بی‌صدا. هنوز داغ بود. فکر کردم چقدر مأیوس کننده است که باید از آدم‌ها اندازه شعورشان انتظار داشت. چقدر مأیوس کننده و چقدر حقیقی. یک بازی تکراری است که انتظارت را از آدم‌ها قدر شعورشان پایین بیاوری. شاید وقتش رسیده باشد که از هیچ بنی بشری انتظار نداشته باشی. کلمه‌ها گاهی چقدر سنگین می‌شوند. قدر کوه الموت که حسن صباح توش زندگی می‌‌کرده. کلاس پنجم دبستان که بودم آقای شعبانی معلممان چهارشنبه‌ها زنگ آخر برایمان حسن صباح تعریف می‌کرد. همین.

+ با گرامافون سرزمین رویایی گوش کنید: مثلث. گروه پالت

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیس‌بوک