Send   Print

صبح که پاشدم دلم تنگ بود. گاهی فکر می‌کنم از تو یک انسان رویایی ساخته‌ام برای خودم، وگرنه این همه عاشقانه را چه کسی می‌تواند تحمل کند؟ حرف‌هایی هست که وقتی تنها هستیم با خودمان می‌زنیم و نمی‌خواهیم هیچ‌کس ازشان خبردار شود. مشکل من این است که در این حرف‌های دنیای خصوصی خودم هم با تو حرف می‌زنم. دیشب یک مهمانی بودم و در حالیکه سرم کمی گیج شراب سفید بود، داشتم با دختری زیبا می‌رقصیدم. نمی‌دانم چرا یک دفعه وسط همه‌ی آن نورهای لیزری و فلش‌های پشت سر هم احساس کردم کاش تو جلوی من بودی. کاش بین این فلش‌های نور که صورت دوستم را می‌دیدم و نمی‌دیدم، تو بودی. خنده‌ی تو بود. بعد بغلت می‌کردم و در گوش‌ات می‌گفتم چقدر دوست دارم. همان دیشب بود که فهمیدم دلم خیلی برایت تنگ شده.

دل آدمیزاد تنها جایی است که من کاری به کارش ندارم. نمی‌توانم بهش دستور بدهم یا زور بگویم. نمی‌توانم بگویم تنگ نشو، دلسرد نشو، عاشقی نکن. آزادش گذاشته‌ام هرکاری که برایش خودش خواست انجام می‌دهد. دل من خودش صلاح خودش را می‌داند بهتر است زیاد پاپیچ‌اش نشوم. این‌ها را نوشتم تا بگویم دل آزاد من برایت تنگ است و گاه بی‌گاه با تو صحبت می‌کند. چرا این حرف‌ها تو را نمی‌لرزاند؟ بی‌تو بودن دیگر بس است. چرا برنمی‌گردی به من؟ تو که واقعیت را می‌دانی و من چیزی برای پنهان کردن ندارم چطور تاب می‌آوری؟ چطور اینهمه دوستی ناب را می‌توانی ببینی و خودت را به ندیدن بزنی؟

این‌ها را که نوشتم به دستور دل بی‌صاحابم بود. من تقصیری ندارم. تو می‌دانی و خودش، من فقط تکمه‌های کیبورد را فشار می‌دهم. به حرف‌هایش فکر کن، این روزها کمتر عاشقانه‌ای را دیده‌ام که اینقدر زلال و پاک باشد. بین خودمان باشد اما قدرش را بدان که همچین دلی را تصاحب کرده‌ای.

+ برای بانو میم
+ با گرامافون سرزمین رویایی گوش کنید: تو. فرامرز اصلانی

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیس‌بوک