Send   Print
بعد یادمی‌گیری که داستان همیشه آنطوری که تو می‌خواهی تمام نمی‌شود. یک چیزهایی این وسط هست که دست تو نیست و باید مثل بچه‌های خوب کنار زمین بازی بشینی و فقط نگاه کنی. ببینی آن حسی را که تو شروع کردی و سرنخش دست تو بود کجا تمام می‌شود وقتی بقیه بازی دست اوست. همیشه تمرین کرده‌ای که حق را همانقدر که به خودت داده‌ای به جنس مخالف هم بدهی و همیشه دوستانت برای این حرف‌هایت مسخره‌ات کرده‌اند، حالا همان جایی است که اگر قاعده را رعایت نکنی مچت گرفته می‌شود. دلت می‌خواهد به او هم حق بدهی. بعد یکی از ته ته دلت بلند می‌شود و بهت می‌خندد. به این سادگی‌ات و ساده‌لوحی‌ات. واقعیت ماجرا این است که زندگی و رابطه‌ها روی کاغذ زیبا هستند، مثل عاشقانه‌ها. زندگی واقعی اما بازیگرانش کلمه نیستند. آدم‌هایی هستند از پوست و گوشت و احساس، دنبال این‌اند که لیاقت بهترین‌ها را دارند و در این میان چیزهایی را از دست می‌دهند و چیزهایی به دست می‌آورند. هیچ معلوم نیست یکی از آن‌هایی که از دست می‌دهند تو باشی.

بعد صبح تا شب به خودت جلوی آینه می‌خندی. تصمیم می‌گیری که تو هم سنگدل باشی. می‌بینی به هر طرف نگاه می‌کنی عده‌ای دوست دارند کنارت باشند و از بودن با تو لذت می‌برند. فقط آنی که باید باشد، نیست. دلت می‌خواهد انتقامش را از بقیه بگیری. اعتقادت به عشق به دوستی را از دست می‌دهی و دلت یخ می‌زند. انگار دیگر آن تپش‌های قدیم را ندارد. برهوتی می‌شود پر از هیچی رقت‌بار.

اینجوری است که تبدیل می‌شوی به یک انسان موفق و منطقی از نظر دیگران که توانسته‌ای از زیر بار مسوولیت فرار کنی، اما در دلت روزی صد بار خودت را سرزنش می‌کنی که آنی را که می‌خواهی نداری. آن‌هایی هم که تو را می‌خواهند را تو نمی‌خواهی. شبیه آدم‌هایی می‌شوی که در خواب راه می‌روند. اینبار بقیه زندگی‌ات را قرار است راه بروی و نفهمی از کجا به کجا. او که نباشد بقیه دیگر واقعن بقیه هستند. فوقش کمی لاغرتر قدکوتاه‌تر چاق‌تر. هه... به همه‌شان می‌خندی حتا. سیگاری‌ها اینجور مواقع روی جدول کنار خیابان می‌نشینند و پک‌های عمیقی به سیگارشان می‌زنند. من به گوشه‌ای خیره می‌شوم و برای خودم رویا می‌بافم.

+ با گرامافون سرزمین رویایی گوش کنید: سینا حجازی، خراب

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیس‌بوک