Send   Print

هشت سالم بیشتر نبود که همیشه وقتی به مغازه آقای کاویانی می‌رسیدم ضربان قلبم تندتر می‌شود. حاضر بودم همه چیزم را بدهم تا یکی از ماشین‌های جدید پشت ویترین را داشته باشم. از پشت شیشه نگاهشان می‌کردم دست‌هایم را دو طرف صورتم می‌گذاشتم و دماغم را می‌چسباندم به شیشه. خودم را مجسم می‌کردم که دارم با آن یکی که درهایش باز و بسته هم می‌شد روی نقش‌های قالی بازی می‌کنم. بعد فکر می‌کردم اگر این ماشین جدیده را داشته باشم هیچ غصه‌ای نخواهم داشت. اصرارهای من هم به مامان اغلب بی‌فایده بود. همیشه برای خریدن همچین چیزی یا به زمانی که پسر خوبی شدی وعده داده می‌شدم یا به نمره بیست ریاضی و ثلث دوم و فلان و بهمان. همان حرف‌های تکراری که خودتان بهتر از من شرحش را می‌دانید و تقریبن بچه‌ای در دنیا نیست که نشنیده باشد.

حالا بیست و چهار سال بعد سرم را چسبانده‌ام به شیشه لب‌تاپ. دارم عظمت دموکراسی را نگاه می‌کنم با همه‌ی نقص‌ها و معایب عجیب و غریبش. نطق اوباما را گوش می‌کردم. دلم می‌خواست من هم رای می‌دادم. دلم می‌خواست جایی باشد که بتوانی رای بدهی. بعدش بروی برای آن کسی که انتخاب شده هورا بکشی. کسانی هم که رای نیاورده‌اند زنگ بزنند به منتخب مردم تبریک بگویند. آن یکی هم بگوید چند هفته دیگر با بازنده می‌نشیند و درباره پیشرفت کشور مشورت می‌کند. حتا اگر همه‌ی این‌ها ظاهرسازی باشد چقدر شیک و فرنگی است. همانقدر فرنگی که هر روز صبح قهوه‌ات را در شانزه‌لیزه بخوری و بعد بروی سر کار. امروز همان احساسی را داشتم که وقتی از پشت شیشه ماشین‌ها را نگاه می‌کردم به من دست می‌داد. یک حسرت مداوم جانکاه. چیزی را که نداری و در آینده نزدیک هم فکرش خنده‌دار است. فکر کردم کاش ما هم از این‌ها داشتیم. از همین‌هایی که فرنگی‌ها بهش می‌گویند دموکراسی یا انتخابات آزاد. یا عدم دستکاری صندوق‌ها یا کلی ناظر بین‌المللی برای نظارت بر انتخابات سالم و پرشکوه.

نمی‌خواستم خاطرتان را مکدر کنم که یاد بیست و سه خرداد بیفتید. یاد باتوم و کهریزک و آن روزهایی که بوی اشک‌آور می‌دادند بیفتید. نه نه فکرش را هم نکنید. اگر همین فردا هم دموکراسی را داخل زندگی ما تزریق کنند باز هم پس فردا عده‌ای ساعت پنج صبح برای دیدن اعدام چند جوان به میدان شهر می‌روند. باز هم برای سد سیوند و هزار بنای تاریخی هزار تا هزار تا امضا جمع می‌کنند و کسی حال نسرین ستوده را نمی‌پرسد. درست بشو نیست که نیست. هر کسی یک جای خوب پشت شیشه برای خودش پیدا کند. دست‌هایتان را دوطرف صورتتان بگذارید تا نور آفتاب تصویر زیبای پشت ویترین را خراب نکند. حالا می‌توانیم با دیدن آن ماشین‌های قرمز جدید، آن عروسک زیبای پشت شیشه در خیالات خودمان غرق شویم. سرنوشت ما شاید همین رویا دیدن‌ها باشد.

+ مرغ آزادی

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیس‌بوک