Send   Print

مکسی میلیان در حالیکه با لبه‌ی کلاهش بازی می‌کرد سرش را به سمت من برگرداند و با اعتماد به نفس بالایی گفت: به نظر من بهتره فراموشش کنی. آدما معمولن قدر چیزهایی رو که دارن نمی‌دونن. بگذار روزی برسه که پشیمون بشه و بفهمه چه کسی رو از دست داده.

قهوه‌ی سردم را هورت کشیدم و سعی کردم ذره‌ذره‌ی کافئین آن را در بدنم دنبال کنم. چشم‌هایم به جوراب‌های سیاهم بود که کمی در پایم چرخیده بود. نور عصر پاییزی از درز پرده روی کاناپه‌ی کنار پنچره افتاده بود. حرف‌های مکسی میلیان مثل سیاهی لشکر یک فیلم درجه سه داخل مغزم رژه می‌رفت. گاهی حتا سرم تیر می‌کشید و حدس می‌زدم زیادی دارم به رژه‌ی سیصد تا سرباز مافنگی اهمیت می‌دهم. هرچه که بود من وجود آن‌ها را داخل سرم باور داشتم. حرف‌های مکسی شبیه حقیقت‌های تلخی بود که هیچ وقت فراموش نمی‌شوند. اما یک دفعه آنقدر ازش متنفر شدم که دلم می‌خواست پوتین سیاهم را به طرفش پرت کنم. عالی می‌شد اگر می‌شد دماغ مکسی را هدف بگیرم. آخرین پک را به سیگارم زدم و پرتش کردم داخل گلدان. دست‌هایم را در جیب شلوارم بی‌حرکت نگه داشتم و سعی کردم وقتی می‌خواهم باهش صبحت کنم صدام نلرزد.

گفتم: مکسی! ببین این چرت و پرت‌ها به درد کتاب‌های خودت می‌خوره. یا می‌تونی شبا باهاش به خواب بری. واسه من با یه دنیای دیگه کمی جادویی به نظر می‌یان. برای من ارزشی نداره که اون دختر بخواد پشیمون بشه و بفهمه یا نفهمه. دیگه این پشیمونی برای من فایده‌ای نداره. مکسی همیشه یادت باشه کوزه‌ای که ترک خورد دیگه صدای قبلی خودش رو نمی‌ده. اینو بکن تو او مغزت.

مکسی با دست‌هاش بازی می‌کرد سعی می‌کرد خودش را بی‌تفاوت نشان دهد.

مقابلش ایستادم و ادامه دادم: حالا هی بگو منتظر باش و اون پشیمون می‌شه. هی مکسی، زندگی که بخواد با پشیمونی شروع بشه همون بهتر که شروع نشه. باید به ریخت همچین سناریوی احمقانه‌ای خندید.

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیس‌بوک