Send   Print

مست که هستم، آرزو می‌کنم کاش او هم می‌بود. بعد در دلم لعنت می‌فرستم به شانس گندم. با خودم می‌گم: خب خیلی راحت می‌شود یکی از این‌ها را جایگزین او بکنم. بعد به چشم‌های غریبه نگاه میکنم. هیچ کدام با من حرف نمی‌زنند. چشم‌های آدم‌های غریبه لال ‌اند. فقط چشم‌های او بودند که با من کتاب‌ کتاب دلتنگی داشتند. بقیه فقط می‌خندند. به خودم می‌گم: دنیا همینه باید خودت رو تطبیق بدی به آدم‌های بی‌احساس و فکر کنی همه‌ی این‌ها مثل هم‌اند. اما راستش را بخواهید هیچ نگاهی مثل چشم‌های او من را نمی‌لرزاند. شاید اشتباه من همین باشد که او با بقیه فرق دارد، اما هیچ کدام از این‌ها رازهای زندگی من را نمی‌دانند. هیچ کدامشان بی‌آنکه دو ساعت منظورم را برایشان توضیح بدهم حرفم را نمی‌فهمند. فقط او بود که مثل یک نابینای بااستعداد دست‌هایش را روی خط بریل دلم می‌کشید و خط به خطش را می‌خواند. مشکل اینجاست که نمی‌خواهم دوست داشتنم را گدایی بکنم.

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیس‌بوک