کمی از شروع کنسرت استاد پیانوم گذشته بود که وارد سالن شدم. جا نبود. نزدیکترین صندلی به در کمترین تنبیه برای کسانی بود که وقتشناس نیستند مثل من. قطعه اول که تمام شد همه دست زدند. دوباره سالن ساکت شد برای قطعهی دوم. نوازندگان با چشمانشان داشتند با هم هماهنگ میکردند برای شروع. از میانهی همه جمعیت چشم استادم به من افتاد، من در چشمانم شوق بود، به من لبخند کوتاهی زد و قطعه شروع شد. من هیچ چیز از قطعهی دوم نفهمیدم. دایم شکل و شمایل همان لبخند جلوی چشمانم بود. کل این صحنه چند ثانیه بیشتر نبود اما برای من مثل انتظار پشت در اتاق عمل طولانی و کشدار بود. چرا من؟ چه افتخار بزرگی برای من. میدانستم مرا خیلی دوست دارد اما نه اینقدر. بعدن به من گفت که دلم برایت تنگ شده بود و کجای دنیایی؟ بعد از پایان مراسم به اتاق پشتی رفتم و به چشمانش زل زدم و گفتم لبخند شما را قبل از اجرای یک قطعه وسط کنسرت هیچ وقت فراموش نمیکنم.
+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.