Send   Print

گاهی وقت‌ها دلت آنچنان می‌شکند که صدای خرد شدن همه‌ی پنجره‌های دنیا را در گوش‌هایت می‌شنوی. با یک دل شکسته مگر چه کارهایی می‌شود کرد؟ مثل کوزه‌ی شکسته اگر بند هم بزنی‌اش صدای قدیم را که دیگر نمی‌دهد.

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.

Send   Print

قیافه‌اش به آن‌هایی می‌خورد که از جوانی در همین وزارت‌خانه کار کرده‌اند و کم‌کم کپک زده‌اند. شاید سال‌های آخر کارمندی‌اش را می‌گذراند. همه‌ی مدارک مورد نیاز را جلویش گذاشتم. نمی‌دانم چطور فهمید اما از روی عینک رنگ و رو رفته‌اش گفت: برگه‌ی شماره‌ی فلان را نداری. برگرد فلان ساختمان آن‌ها دارند بگیر و بیار. رفتم فلان ساختمان. طبقه‌ی چهارم. آسانسور خراب بود خانم فتحی را پیدا کردم و گفتم فلانی از طبقه‌ی هفت وزارت‌خانه مرا فرستاده است. برگه‌ی فلان را شاید شما داشته باشید اگر لطف کنید پرینتش را به من بدهید. گفت خدا لعنت کند آقای عابدی را که این دیتاهای قدیمی کامپیوترهای ما را حذف کرد. ما که نداریم باید بروی از دانشگاهت بگیری. ازش خواهش کردم کار مرا در گرمای نیمه‌ی تیرماه تهران راه بیاندازد. گفت: باید زنگ بزنم به دانشگاهت. راستی نمی‌توانند فاکس کنند چون دستگاه فاکس این طبقه خراب است برو از طبقه‌ی پایین شماره فاکس شان را بگیر من رویم نمی‌شود. آسانسور هنوز خراب بود رفتم و دوباره خواهش کردم و شماره فاکسشان را گرفتم. زنگ زد به دانشگاه. آقای فلانی هستند؟ گفتند: رفته نماز و نهار. به من گفت: توی سالن تشریف داشته باشید خبرتان می‌کنم. نشستم روی صندلی بیرون. یک خانم دیگر هم آنجا بود.برای دخترش آمده بود و کلی حرف زد. بعد از نیم ساعت خانم فتحی آمد بیرون و گفت: فرستاد برو از فاکس پایین بگیر. رفتم پایین گفتند نیامده. نشستم منتظر. ده دقیقه بیست دقیقه. بالاخره فاکس رسید. بردم بالا به خانم فتحی نشان بدهم که وقتی دید گفت: آقای فلانی هم که پاک گیجه من این برگه را ازش نخواستم که. دوباره زنگ زد دانشگاه. آقای فلانی اعصابش خرد شده بود و موبایلش را ایگنور می‌کرد. بالاخره فتحی پیدایش کرد. گفت دوباره می‌فرستد. رفتم پایین. کارمندها داشتند ناهار می‌خوردند. بیست دقیقه‌ای نشستم. به من هم تعارف کردند. تشکر کردم. از دستگاه فاکس هیچ صدایی در نیامد. ناامید ساعت ۲ ظهر خواستم برگردم که صدایم زدند و گفتند یک نامه آمده که فکر کنیم برای شماست. نامه را گرفتم. فردایش رفتم طبقه‌ی هفت وزارت‌خانه. خانم پیره هنوز بود عین دیروز داشت کارهایش را اسلوموشن انجام می‌داد. برای پیرها زمان کمتر تکان می‌خورد. برگه را دادم بهش. انگار از سمج بودن من زیاد خوشش نیامد. تلفنش مدام زنگ می‌خورد و صدایش را کم کرده بود همکارهایش نشنوند. دلم می‌خواست بهش بگویم: تلفن رو خب جواب بده زنیکه روانی داری براش پول می‌گیری سی سال. اما نگفتم. پرونده‌ دیروزم را پیدا کرد. نامه را گذاشت داخل پوشه. یک برگه یادداشت برداشت و شماره تلفنش را روش نوشت. رو کرد به من و گفت: این شماره مستقیم اینجاس. یه ماه دیگه زنگ بزنین تا خبرش رو بهتون بدم. دلم می‌خواست دوربین لورل هاردی می‌بود تا برمی‌گشتم به دوربین نگاه می‌کردم.

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.

Send   Print
در جهان سوم عده‌ای کشته، زخمی، زندانی، اعدام، شکنجه، آواره و تبعید می‌شوند تا حس قدرت‌طلبی عده‌ای دیگر ارضاء شود.

+ بازخوانی حمله به کوی دانشگاه تهران، ١٨ تیرماه سال ١٣٧٨
+ بازخوانی فاجعه کوی دانشگاه ۷۸ و ناآرامی‌های خیابانی پس از آن
+ گزارش تصویری ۱۸ تیر ۷۸ از آغاز تا فرجام
+ ۱۸ تیر ۱۳۷۸ در ویکی‌پدیا
+ روایت من از ۱۸ تیر ۷۸

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.

Send   Print

کمی از شروع کنسرت استاد پیانوم گذشته بود که وارد سالن شدم. جا نبود. نزدیک‌ترین صندلی به در کمترین تنبیه برای کسانی بود که وقت‌شناس نیستند مثل من. قطعه اول که تمام شد همه دست زدند. دوباره سالن ساکت شد برای قطعه‌ی دوم. نوازندگان با چشمانشان داشتند با هم هماهنگ می‌کردند برای شروع. از میانه‌ی همه جمعیت چشم استادم به من افتاد، من در چشمانم شوق بود، به من لبخند کوتاهی زد و قطعه شروع شد. من هیچ چیز از قطعه‌ی دوم نفهمیدم. دایم شکل و شمایل همان لبخند جلوی چشمانم بود. کل این صحنه چند ثانیه بیشتر نبود اما برای من مثل انتظار پشت در اتاق عمل طولانی و کشدار بود. چرا من؟ چه افتخار بزرگی برای من. می‌دانستم مرا خیلی دوست دارد اما نه اینقدر. بعدن به من گفت که دلم برایت تنگ شده بود و کجای دنیایی؟ بعد از پایان مراسم به اتاق پشتی رفتم و به چشمانش زل زدم و گفتم لبخند شما را قبل از اجرای یک قطعه وسط کنسرت هیچ وقت فراموش نمی‌کنم.

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.

Send   Print

من فکر می‌کنم کشور جهان سومی ایران دارد به یک باتلاق بدبو تبدیل می‌شود. یک گنداب قدیمی با سابقه‌ی تاریخی اما متعفن. لطفن کسانی که سرشان را در برف کرده‌اند و هنوز با تاریخ دو هزار و خرده‌ای سال قبل پز می‌دهند ادامه‌ی نوشته را نخوانند. میهن عزیز ما پرشده از دروغ و نفرت و اخم و غضب. من نمی‌دانم چطور می‌شود در این حجم نود و هشت هزار کیلومتر مربعی زندگی کرد و حالت بهم نخورد. واقعن از ته دل به کسانی که این بوی گند را استشمام نمی‌کنند و خیلی عادی سوت‌زنان زندگی روتین خود را از سر باز می‌کنند حسودی می‌کنم. شاید آن‌ها هم خودشان همان بو را می‌دهند که متوجه نمی‌شوند. از صبح تا شب همه به هم دروغ می‌گویند، از وقتی رادیو را در تاکسی آقای راننده روشن می‌کند و مجری لوس و مزخرف می‌خواهد از زندگی و یک روز جدید و تنفس هوای تازه حرف بزند تا اخبار ده و نیم شب. نود و نه درصد همه‌ی یاوه‌ها در رسانه‌ها دروغ و بزرگ‌نمایی است. اگر فکر می‌کنید مردم راستگویانی هستند در دام افتاده سخت در اشتباهید. مردم هم چیزی شبیه همین رسانه‌ها. مگر می‌شود شما یک عادت اجتماعی را صبح تا شب مقابلت ببینی و تأثیر نگیری؟ وقتی وزیر و وکیل و نماینده مجلس و مجری و هنرپیشه و همه و همه در حال دروغ و تزویر و نیرنگ‌اند از مردم عامه چه انتظاری دارید؟ نروند پای چوبه دار ساعت پنج صبح؟ پشت کامپیوتر نامه‌ی خلیج فارس و کمپین ثبت نوروز در سازمان ملل را امضا نکنند؟ بعد خفه‌خون نگیرند برای اعدام فرزاد کمانگر و هزار هزار بدبختی که هر روز بهشان وارد می‌شود؟ روی دیوارهای تخت جمشید و سی و سه پل یادگاری ننویسند؟ چشم و هم‌چشمی و پشت سر کسی حرف زدن و متلک و تجاوز و مست‌ بی‌عقل شدن در انتالیا عادت‌شان نباشد؟

به چه دل خوش کردید شما؟ به تخته‌سنگ‌های تخت جمشید؟ به شوش؟ به نصف جهان و هنر نزد ایرانیان است و بس؟ خیلی احمق‌اید اگر به این جفنگیات باور داشته باشید. هنوز خود را فرزند کوروش بدانید و تاریخ نخوانده باشید که چندین بار به اجداد شما در طول تاریخ به راحتی تجاوز شد و احتمال اینکه شما یک آریایی خالص باشید به صفر میل می‌کند. نمی‌خواهد از مغول‌ها و عرب‌ها کینه به دل بگیرید. همین الان درست زندگی کنید. همانگونه که دوست دارید با دخترتان رفتار کنند با همسرتان رفتار کنید. غیرت و تعصب را بریزید سطل آشغال و عقل و منطق را جایگزین دل تاریکتان کنید. خواهر شما یا دختر شما با هرکس که بخواهد می‌خوابد و لذتش را می‌برد، همانطور که شما اینکار را همه‌ی این سال‌ها کردید. نمی‌خواهد دایم صبح تا شب آن‌ها را بپایید. شما مسول ادب کردن همه‌ی دنیا نیستید. خودتان را آدم کنید. چشم‌های حریص‌تان را از روی اندام زنها جمع کنید. نمی‌خواهد داروی تقویت نیروی جنسی مصرف کنید تا شومبولتان قدر عقل‌تان شود، نمی‌خواهد بعد از عمل بینی‌تان به فکر عمل پستان و بعد به فکر تزریق ژل باشید. مطمئن باشید هیچ کدام به شما خوشبختی و خنده‌ای از ته دل هدیه نمی‌‌دهند. به فکر بزرگ کردن وسعت فکرتان باشید. ببینید بقیه‌ی مردم متمدن دنیا در چنین موقعیتی چکار می‌کنند؟ بوق کشدار می‌زنند و سرشان را از پنجره درمی‌آورند و چهار تا فحش می‌دهند؟ من تعجب می‌کنم از اینکه چطور بعضی در این باتلاق دست و پا می‌زنند و انگار نه انگار.

شاید گاهی وقت‌ها همه‌ی مشکلات را به گردن حکومت و دولت بیندازید و خودتان را معاف کنید اما این همان کاری است که کبک‌ها می‌کنند. مردم هر کشوری با فرهنگ و سطح فکر خودشان تعیین می‌کنند چطور سیاستمدارانی در راس کار باشند. مردم مصر و لیبی و سوریه آستانه‌‌ی درکشان متفاوت است و میزان مقاومت و شهامتشان هم همچنین. وقتی یک روحانی معروف شیعه در قم اینقدر از کتاب‌های مخالف سیاست‌های خودشان می‌ترسد و اینطور سریع و بدون ترس فریاد می‌کشد این نشان می‌دهد این‌ها چقدر از آگاهی مردم و متفاوت فکر کردن آن‌ها می‌ترسند. این روحانی و امثال او همان کسانی بودند که برای کشته شدن حدود هشتاد نفر انسان بی‌گناه سه سال پیش بعد از دروغ رسوای انتخابات لام تا کام دم برنیاوردند. جز چند تن همه کنج عافیت را ترجیح دادند. پس چند صفحه کتاب جز آگاهی و متفاوت فکر کردن، جز تعقل و فرهیختگی چه دارد که او را اینچنین برآشفته است؟ آنقدر این ماجرا بدیهی است که از توضیح‌اش معذرت‌خواهی می‌کنم. فقط بدانیم نه هنر نزد ایرانیان است و نه میهن جهان سومی بخت‌برگشته ما خاکش با بقیه نقاط دنیا متفاوت است. کمی مطالعه کنیم. کمی واقعن انسان باشیم. کمی چشمانمان را روی حقیقت باز کنیم. در این فضای مسموم نفس کشیدن هم مشکل است چه برسد به کمی آسایش و آرامش و زندگی با فراغ خاطر.

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.