June 24, 2012
داستان یک شهر

بیدار که شدیم آفتاب نبود. صبح بود بی هیچ آفتابی. غرش هولناکی در دالان‌های تاریک تودرتو می‌پیچید و ما بی‌حوصله نظاره‌گر بودیم. هیچ بادی از سمت شمال به شهر نمی‌وزید و هیچ ابری قدر آن روز در دلش باران نداشت. کسی دیگر نخندید و هیچ نوری از امید در دل کسی روشن دیده نشد. آن روز عجیب‌ترین روز زندگی مردم شهر بود. همه به هم خیره بودند بی هیچ حرفی اما سیل کلمات و فریاد‌ها را در آسمان می‌شد دید. فریاد‌ها آنقدر بالا رفتند تا به ابرها رسیدند باران شدند و باریدند. سه سال تمام باران بارید. شهر را سیلاب برد. نه امیدی ماند، نه فریادی. نه دیگر حتا جنبنده‌ای.

+ فریاد سکوت
+ برای ندا

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.


http://www.dreamlandblog.com/2012/06/24/p/03,23,42/