January 16, 2012
نامه‌ای از بزرگترین زندان دنیا

عصری چای بعداز ظهر را که ریختم داشتم به آقای چای احمد فکر می‌کردم که چند روز پیش درگذشت. آیا در آخرین لحظات یاد ما بوده؟ یاد مشتری‌هایی که همه‌ی این سال‌ها چایش را خوردند و خودشان را کش دادند و خوابشان پرید؟ بعد تصمیم گرفتم بعدترها یک کمپانی چای و قهوه یا شراب بزنم حتمن. چه کاری از این بهتر که مردم در بهترین لحظات زندگی‌شان یاد من باشند. لطفن کمپانی کاندوم را بی‌خیال شوید. آنقدر مردم در آن لحظات عجله دارند که فکر نمی‌کنند چه کسی این لاستیک‌های لاخورده را ساخته. نه همان چای و قهوه بهتر است.

بعد دلم برای درخت‌های کوچه سوخت. فکر کردم باید سردشان باشد. هوا این روزها همان چیزی است که من ازش بیزارم. و در چنین مواقعی است که من دلم آفتاب داغ می‌خواهد و یک ساحل و صدای دریا و یک کتاب ترجیحن از براتیگان یا مارکز یا سالینجر. همین برای من بس است و شما می‌توانید خاطرجمع باشید که در چنین حالتی بنده می‌توانم قرن‌ها دراز بکشم و زخم بستر هم نگیرم و کتاب بخوانم و کیف کنم.

یک هفته است که همه‌ی سایت‌های خبری را بسته‌ام. الان یعنی نمی‌دانم دنیا دست کیست. تصمیم گرفته‌ام خودم را زندگی کنم. یعنی همین کتاب‌های قطور نیمه‌کاره را بخوانم و کارهای انجام نشده‌ام را سامان بدهم و گور بابای خبر و دلار و بقیه‌ی متعلقاتشان. گرچه اگر این تصمیم را نمی‌گرفتم با سرعت فعلی اینترنت ایران در یکی از بزرگترین زندان‌های دنیا کار دیگری نمی‌توانستم انجام بدهم. من افتخار می‌کنم که در این زندان زندگی می‌کنم و سرم را بالا می‌گیرم و سعی می‌کنم زندانی خوبی باشم تا بتوانم مرخصی بگیرم و زودتر بزنم به چاک.

شب‌ها صدسال تنهایی را می‌خوانم. هر شب چند ورق نخوانده خوابم می‌برد. چراغ اتاقم را خاموش نمی‌کنم. چون خراب است و فردا روشن نمی‌شود. در نتیجه اگر خواستید من را مجسم کنید می‌توانید یک پسر سی و یک ساله و نیمه را تجسم کنید که شب‌ها با چراغ روشن، صد سال تنهایی می‌خواند و می‌خوابد و این روزهای سرد از خانه بیرون نمی‌رود. به کارهایش می‌رسد و از سرما بیزار است و عصر‌ها به کمپانی چای و قوه‌اش فکر می‌کند. به همین سادگی.

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml


http://www.dreamlandblog.com/2012/01/16/p/01,41,11/