April 10, 2011
حرفی که مانده اینطرف دیوار

پسر این همیشه جمله‌ای بود که می‌خواستم بگم. تو آخرین خداحافظی‌ها وقتی رفقامو بغل می‌کردم همیشه خواستم بگم. هیچ وقت نشد. بغض گلومو می‌گرفت و در سکوت دوستمو همراهی می‌کردم. لابد او هم فکر می‌کرده من حرفی برای گفتن ندارم. اما داشتم پسر. مگه میشه برای کسی که خانواده‌اش رو می‌گذاره و میره حرفی نداشت؟ لعنت به این بغض که مثل خنجر گلومو فشار می‌داد. حالا وقت خوبیه حرفمو اینجا بنویسم. لااقل شاید روزی رفیقم اینجا رو خوند و فهمید در آخرین شب من چیزی می‌خواستم بهش بگم که نشده. راستش پسر وقتی دوستانمو بغل می‌کردم چند ساله دلم می‌خواد بگم مواظب خودتون باشین. همین. و این بغض لعنتی نمی‌ذاشت در همه‌ی این سال‌ها. باور کن که همه‌اش همین بود: مواظب خودت باش. رفتی غربت تنها شدی تنها موندی مواظب خودت باش. همین پسر، همین بود.

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml


http://www.dreamlandblog.com/2011/04/10/p/03,56,08/