March 26, 2011
داستان زندگی آاگ که هم‌صحبتی نداشت

امروز که داشتم لباس‌هایم را در لباسشویی می‌چپوندم به زندگی یکنواخت و کسل‌کننده آاگ فکر می‌کردم. اسمش رو خودم انتخاب کردم. شاید سی و پنج سالی داشته باشه. بدون هیچ آرزو و انگیزه‌ای گوشه‌ی انباری تمام این سال‌ها کز کرده و رخت‌چرک‌های ما را بی‌هیچ منتی می‌شوید. خرجش هر چند سال یک تعمیرکاره و چند قطره روغن یا یک قطعه‌ی یدکی. باید خیلی خسته و دل‌چرکین باشه. هیچ وقت آدم‌بزرگ‌ها به فکر زندگی ماشین لباسشویی‌شان نیستند. آن‌ها آرزو دارند زودتر بچه‌هایی که پس انداخته‌اند راه بروند و خوندن و نوشتن یاد بگیرن و دانشگاه و دست آخر مثل آدم آهنی حتمن باید ازدواج کنند. این خیلی کسل‌کننده است. همینکه آدم طبق یک برنامه از پیش‌تعیین شده در ذهن مامان و باباهای مقرراتی زندگی کند. گاهی فکر می‌کنم ماها آدم‌آهنی‌های خوبی هستیم.

داشتم می‌گفتم که آاگ زندگی‌اش را دوست ندارد. حداقل تفریح ندارد یا حتا یک هم‌صحبت که وقتی خانه ساکت می‌شود بتوانند با هم دو کلوم اختلاط کنند. همه بدون هیچ توجهی لباس‌هایشان را در حلقش مچاله می‌‌کنند و حتا زحمت نمی‌دهند آن‌ها را آهسته با نظمی یا ترتیبی آن داخل بچینند. هیچ وقت هم من نشنیدم که آاگ از این وضعیت احمقانه‌ی خونه ما شکایتی داشته باشه. حتا وقتی با غرولند و اخم و سرو صدای زیاد مشغول چرخاندن چرخ دنده‌هایش هست هم نمی‌شه از نگاهش چیزی را خواند. آنقدر تو دار هست که حتا من با آنکه روحیات آدم‌ها را از چشم‌هایشان می‌فهمم نمی‌توانم تشخیص بدهم حالش امروز چطوره. ما بچه‌ها باید آنقدر به این اسباب و اثاثیه بی‌اهمیت توجه کنیم تا به دنیا ثابت کنیم می‌شود حتا ساعت‌ها به زندگی یک ماشین لباسشویی فکر کرد و برایش دل سوزاند.

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml


http://www.dreamlandblog.com/2011/03/26/p/04,56,23/