Send   Print
من مست بودم و چیز زیادی یادم نیست. عده‌ای زیر نورهای قرمز و زرد و بنفش می‌رقصیدند و من اما فقط دلم می‌خواست با سین برقصم. گرچه ما دعوت دوست من بودیم و خود او بسیار زیبا و دلربا بود اما نمی‌دانم چرا من هیچ‌وقت قانع نیستم. در حالیکه مست بودم رفتم کنار سین نشستم و کمی صحبت کردیم. خوب می‌دانم که اگر مست نبودم هیچ وقت جرأت رفتن به طرف او را نداشتم. صورتش شبیه یکی از فرشته‌های معصوم بود که به زمین فرود آمده بود. چال گونه‌اش و خنده‌اش مستی را از سرم می‌پراند. یادم هست که بداخلاق بود و دعوت همه را برای رقص رد می‌کرد، منم ترسیدم ‍پیشنهاد رقص بدهم و رد کند و خاطره‌‌اش را تلخ کند.

یادم نیست کی و چرا به خودم اعتماد به نفس زیادی دادم و طرفش رفتم و دعوتش کردم. کمی فکر کرد و یادم هست چند ثانیه به من نگاه کرد و نفسم حبس شد. گفت: باشه. شاید رقصیدن با او جزو بهترین خاطرات امسالم باشد. چند دقیقه بیشتر نبود اما در زندگی گاهی چند دقیقه‌هایی هستند که جای چندین سال از عمرت لذت می‌بردی. چند دقیقه‌ای که دلت می‌خواهد مثل آدامس‌های کودکی از دهانت در بیاوری و کشش بدهی تا ببینی کی پاره می‌شود.

موقع خداحافظی دیگر ندیدمش. دلمم نمی‌خواست ببینمش. نمی‌خواستم باهاش خداحافظی کنم. به چنین فرشته‌هایی هیچ وقت نباید بدرود گفت. آن‌ها باید همیشه باشند با لبخند و چال گونه‌شان و بدون خداحافظی .

+ با گرامافون سرزمین رویایی گوش کنید: Ma Tettalla' Heik. Julia Boutros
با تشکر از خواب بزرگ
+ تصویر: رقص، پابلو پیکاسو