Send   Print

داشت آماده می‌شد برود مهمانی. پسرهای دیگر دعوتش کرده بودند. او هم همه‌ی دوستانش را خبر کرده بود که امشب بروند باغ آن پسرهای ناآشنا. همیشه خودم را سرزنش می‌کنم که زیاد اهل مهمانی گرفتن و غریبه‌ها و دخترها را دعوت کردن نیستم. من یک چای خوردن ساده را تنهایی و دو نفره با دوستم به همه‌ی آن مهمانی پر از غریبه‌های مست ترجیح می‌دهم.

داشت با فرچه‌ای گونه‌هایش را قرمز می‌کرد. زیباتر شده بود. دلم خواست بغلش کنم. انکار نمی‌کنم حسودی‌ام شد. به همه‌ی آن پسرها که دوست من را می‌دیدند. می‌توانستند با او نوشیدنی بخورند و مست کنند و برقصند. گفتم: لازم نیست زیاد آرایش کنی. تو همینطوری خوشگلی. حرف‌هایم را انگار نشنید و به کارش ادامه داد. گفتم: منم می‌یام. می‌تونم بیام؟ به اونا بگو من دوستتم. گفت: تو که دعوت نیستی. نمی‌تونم ببرمت. حرف دیگری نزدم. جوابم را گرفته بودم. گرچه قبل از گفتنش پاسخم را می‌دانستم.

گاهی وقت‌ها دلت می‌خواهد زمان کش بیاید و تو در یک اسلوموشن طولانی کاری نکنی جز نگاه کردن. دلم می‌خواست فقط نگاهش کنم. که چطور رژگونه‌ها را پخش می‌کند و چطور با دقت چشم‌هایش را ریمل می‌زند. دوست‌داشتنی تر بود. وقتی چیزی داری که برایت عزیز است و برای چند ساعت باید آن را سخاومتمندانه ترک کنی دلت و پاهایت راضی به رفتن نمی‌شوند. دلم خواست بوسش کنم. بگویم خوش بگذرد. نه بوسش کردم و نه آرزوی شبی خوش. می‌دانستم با آرزوی من چیزی برایش عوض نمی‌شود. در را که بستم فکر کردم چقدر این روش زندگی که من انتخاب کردم سخت است. گاهی دلم می‌خواهد یک دوست دختر داشته باشم و همه جا همراهش باشم و همه ما را با هم بشناسند و زندگی را مثل دیگران آسان و آرام بگذرانم. اما من گویا راه سخت‌تر را انتخاب کرده‌ام.